Illusion of Transparency

۳۶ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

حاجی حواست باشه وقتی گذاشتی و رفتی " مرا به من باز بده". زندگی داریما...



معرفی این فیلم رو تو یه پستی خوندم که الان یادم نمیاد کجا بود، فیلمی در مورد یه فرد ایده آل گرا یا کامل گرا! ازون جایی که منم یه همچین آدمیم(!!!) نشستم و فیلم رو دیدم.فیلم  رو دوس داشتم مخصوصا که در مقصد بعدی بنده بود :دی
یه دیالوگ فیلم رو بسیار دوس داشتم. بعد ازون که آدام  در مهمونی اون یکی سر آشپز  دختر منتور و استادش رو میبینه و دختر بهش میگه پدرم مرده و چاقو هاش رو برای تو گذاشته حالش بد میشه و میره. بعد ازونه که برمیگرده در مورد پاریس میگه:
-I worked in places like this all the time when I was a kid. I saved up a bunch of money,bought a one-way ticket to Paris. Lied my way into Jean Luc's kitchen.That's when Max was there, and Reece, and, uh, Michel came later.I didn't speak any French. Worked 20-hour days, six days a week. I was 19 years old. I loved every minute of it.The heat, the pressure, the violence,the fucking screaming.You know, all the cooks. That kitchen is the only place I've ever felt like I really belonged.
+why? What happened in Paris?
-I just fucked it all up.Maybe it's...Maybe I just wanted it really bad, and then when I got it too early, I didn't know how to hold on to it. I tried to control everything.Then when I wanted to escape from it...





دقیقا این حس دل مجاله شدگی رو با دیدن هر پیرمرد با دست های شبیه بابا، بوی شبیه به بابا، حال حرف زدن شبیه به بابا و هر کوچکترین ربطی که ذهنم بتونه پیدا کنه با بابا و محیط بیرون از مغزم رو دارم حتی به پوستر نمایش متاستاز روی در کافه.. حس بی جوابیه... یه بغض مینشونه تو گلوت و که کم کم میمونه و میبینی 3 شب در عین خستگی 9 ساعت سر پا بودن، دو ساعت گریه میکنی. بعد وقتی میخابی و بیدار میشی حتی تا فردا ظهرش هم هر میبینتت میگه صبح بخیر و به خودت یاد آوری میشه چطور گذروندی این چن شب رو... و هی تو سعی میکنی ربطش بدی به هورمون ، به دختر بودن، به فشار روزمره، ولی تهش میرسی به دلتنگی دیگه هیچ وقت بر نگشتن گذشته، به حسرت کوتاهیا در حقش ، به حسرتش ازکه شاید برآورده کردنش هیچی نمیخواست جز کمی دل به دلش دادن... میرسی به حسرت مامانت... میرسی به شونه های خمیده برادرات که بازم نمیتونی کاری در موردشون بکنی چون بهشون گفتن مرد میریزه تو خودش، و تو رو راه نمیدن به قلب پر دردشون... و میرسی به خواهر 6 ساله ت که بعد تموم کردن بابات میاد بیرون و از تو میپرسه الان بابا کجاست... میرسی به شوک رفتار مادربزرگ 90 ساله از حضور بالا سر محتضر پسرش... از ناباوری گذشت تابستون 90 با شب های تمام نشدنیش.... به اشتباهی بودن اون موقع و حتی الان... و تنفر ازین بی اراده گی

پ.ن0: عنوان ازمتن پست وبلاگ عروسک کوکی

جوگیر نشو! جوگیر نشو! نفس عمیق بکش! فردا همه چی از اول شروع میشه :)

پ.ن: پلن...

 تا ساعاتی دیگر باید دو تا گزارش تحویل بدم، یکی پروژه ای که پنجاه درصد نمره داره و دیگری هم یکی مونده به آخرین تمرین سمینار!

نیم ساعت پیش از کافه برگشتم! و الانم بین خوابیدن و بیدار ماندن تا صبح ماندم!

احتمالا یه آدم خفنی هس که بتونه تو مسیر به سوی فلسفه ذهنم کمکم کنه :) وان آو دِ فِرست گود سینگ این کافه!

پ.ن: من هنوز هنوز در حال گذراندن مراحل آموزشی و آزمایشی هستم در کافه والا!

من وقتی دو چیز برام در یه حد ارزش عاطفی و احساسی باشم انتخاب نمیکنم، البته حالت دیگه ای هم حس که یکی بار احساسی داره یک بار منطقی اینجا هم اصولا انتخاب نمیکنم! کلا هم به پیچوندن علاقه مندم!

دوس دارم دنیا رو خاکستری ببینم لحظه هاشو، ادما شو، اتفاقاتشو و این روند پیشرونده که انگار میخواد جات بزاره و بره ...این طوری شاید یادم بمونه هیچی موندگار و همیشگی نیس...علاوه بر این که همه چی در گیر یه جور نسبیته و مطلق نیست ... مث سیگنالای مغزی باید کلی متوسط گیری کنی تا این اکسترممای تیزش بره و یه اصل اسموت بمونه ازش...
پ.ن:دل تنگم و دارم لالایی تالشی حسین حمیدی رو گوش میدم...

سه روز قبل کافه آف بودم ،چرا؟ چون نزدیک ولنتاین بود و ممکن بود اماکن سر برسه و به وجود دختر در پشت بار گیربده ...  پس از این همه ترس و ولا ( شایدم هول و ولا) دشب دقیقا پس از این زیر سیگاری های جمع آوری شده به میزها برگشته اماکن سر میرسه ،  همچین خوش شانسایی هستیم ما... بیشتر میخوام بگم ازین که دو تا نیروی جدید بودیم یعنی اول من و م بودیم که وسط هفته قبل  ظهر پدرش تصادف کرد و رفت و بعدش یک دیگه اومد اون چن روزی که درگیر بود...و شدیم من و آ... این چن روز که آف بودم همش میگفتم الان خودش رو نشون میده و عذر منو میخوان، چون فک میکردم فقط یه نفرو میخوان! امروز اما دیدم یه ع نامی هم اومد و به جمعمون اضافه شد! به هر حال که من الان در حال حیرت و سوالم که یعنی چی میشه!( اینجا شاید بشه گفت حسادت)

امروز بعد تموم شدن شیفت هشت ساعته م در کافه منا گف بریم ولی عصر ساک دستی میخوام. وقتی اومد فهمیدم فردا میره دزفول تا شنبه . ولی عصر و انقلاب رو گشتیم ولی گویا نسل ساک های دستی جمع شده بود در این ناحیه!

سطح دغدغه:

مقدمه1:آقای تازه وارد به بچه ها گفت که سیگاری نیس.( فک نمیکردم کسی بیاد کافه با ویژگی)

مقدمه 2: ع صبح بهم گفت مگه تو هم سیگار میکشی؟ من فقط فندکتو دیده بودم!

نتیجه: تا حد خوبی میپذیرم که من به خاطر جو محیط و اطرافیانم سیگار میکشم، ولی واقعا احساس میکنم( یا توجیه میکنم) با توجه به دودی و هوای که در اطراف منه نکشم هم فرقی در سلامتیم نداره فقطیه رفتار تابو رو انجام ندادم!

پ.ن0: از دوس دختر رئیس خوشم نمیاد!

پ.ن: میدونم بحث خاله زنکی شد!


ازین که یه برنامه ای باشه و بخوام منتظر بمونم بهم خبر بدن متنفرم.... ازین انتظاری بیهوده ای که زمانی الکی صرفش میشه متنفرم... این نامعین بودنه آزاردهنده س.

جمعه من به این خاطر به فنا رفت، الان هم همین اتفاق برای شنبه ام داره میفته...

آقا اگه مقراره خبر چیزیو بدین همون قبل مطرح کردنش یه حساب سر انگشتی بکنین، بعد بگین دقیق کی خبر میدین!

اینم که من همون اول این جور آدم ها و برنامه های نامعین رو نمیپیچونم خودش نوعی از خود آزاریه دیگه...:حرص