Illusion of Transparency

۱۱ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

احساس میکنم به خودم سه هیچ باختم

بس که در حق خودم کم کاری کردم

بس که هی انتظار داشتم یه فرجی بشه و در باغ سبزی وا بشه

بس که هی منتظر بودم یه ادمی برسه بدادم

که یکی ببینه دارم دست و پا میزنم
 

پ.ن: این رو چند وقت پیش نوشتم. به خودم تا 31 اردیبهشت  فرصت دادم ولی همینه همچنان. تکرار الگوهای قبلی بیشتر شده و همون نتایج. هر روز به خودم میگم امروز دیگه می برم این حلقه رو ولی انگار نه انگار.

"...اگر گربه سیاه که سر راهت ببینی آن را به فال بد بگیری- پس، لابد، به قضا و قدر معتقدی، نه؟ همچنان که به این چیزها می اندیشید، چند نمونه دیگر تقدیرگرایی به ذهنش رسید. چرا، مثلا، مردم این همه می گویند" بزن به چوب". و چرا عدد سیزده نحس است؟ سوفی شنیده بود خیلی هتل ها اتاق شماره 13 ندارند. علت حتما این است که بسیاری آدم ها خرافاتی اند.
"خرافاتی". چه لغت عجیبی. اگر به مسیحیت یا به اسلام اعتقاد داشته باشید، این را می گویند "ایمان". ولی اعتقاد به ستاره بینی و نحسی سیزده خرافات است! کیست که به خود حق می دهد معتقدات دیگران را خرافات بنامد؟..."


دنیای سوفی - یوستین گردر

قدر سلامتی رو اون دانشجوی تنهای خوابگاهی که داره از درد به خودش میپیچه بهتر میدونه! ولی کو عبرت گرفتن!

- میدونی این اتفاق باعث شد بیش از پیش پی ببرم نا پخته ام ، تو شناخت آدما و تحلیل شخصیتشون، تو مشخص کردن حدود روابطم ، تو بیان نظراتم و یا حتی گرفتن حقوقم. این بدترین و واقعی ترین حسیه که الان دارم.

+ تو باید سعی کنی با آدم های مختلف وارد رابطه بشی و تصمیم بگیری سر یه تاریخ مشخص از زندگیشون خارج شی البته بهشون نگی!


الان با این توصیه من دو نقطه خط صافم! حس بدی نسبت به آدمای اطرافم دارم. به دوستایی که شاید در سخت ترین لحظات همراهم بوده باشن ولی الان کنارشون احساس نا امنی و نشناختن میکنم. خیلی بده و بدتر حس ناتوانی که دارم. که آیا باید ببرم این بندها رو؟ و بعدش چی؟ من بمونم و حوضم!

یه شکل از حماقت و انتخاب تو خالی قیافه و حال این لحظه و امروز منه. امروز بیست و هفت اردیبهشت هزارو سیصد و نود و پنج.

پ.ن: رپ برای من گوش نواز نیست!

اومدم که از اتفاقات دیروز بنویسم. از سحر خیزی پس از مدت هاش که شروع خوبی بود، از دلشوره عجیبی که بعد از ظهر به دلم افتاد و سریع به خونه و برادرهام زنگ زدم تا مطمئن شم چیزیشون نشده اما همچنان بود، از بغضی که یهو اومد تو گلوم وقتی داشتم با م صحبت می کردم، از دیدن دوستای قدیمی و شبش که با یه لحظه پیش بینی نشده تموم شد و منی که تا 4صبح نتونستم بخوابم! اما از خودم پرسیدم فرق اینجا با دفترچه یادداشتم چیه؟ هر وقت که وارد صفحه اول بیان می شم این سوال میاد به ذهنم که چرا دارم اینجا می نویسم؟ 
پ.ن: عنوان برمیگرده به سوالی که امروز می رم دنبال جوابش!



اولین جایی که این ویژگی نمود پیدا میکنه خوندن کتابه. مقدمه پیشگفتار ربطی هم نداره درسی باشه یا غیر درسی! خب با توجه به تغییرات سیستم اموزشی ارشد!! ( من میگم ولی شما باور نکن) کار بدیه! وقتی چارچوب درس فقط یک فصل لز کتاب رو شامل میشه برام بسیار سخته اینکار! مهم ترین درس این ترمم بدترین حالتیه که ممکنه واسه من پیش بیاد ! هر عنوان شامل حداقل یک فصل از یک کتاب بوده که دیگه تا اخر باهاش سر و کار نداریم! راه حلمم این بوده چون استاد فصلا رو جدا میزاره و البته نمیگه از کدوم منبع میرم و میگردم تا کتاب رو پیدا کنم بعد غیر قانونی دانلود میکنم!!! و میزارم تو ارشیو به امید روزی که وقت کنم از اول بخونم! 

 شنیدن یه آهنگ هم همین طور . میرم و کل کالکشن رو می یابم. در صورتی که شاید همون تک آهنگ برای من جذاب بوده. فیلم دیدن از یه بازیگر یا کارگردان حتی. چند وقت پیش از هاردم نزیک به 200 گیگ فیلم پاک کردم! 

 کانال های تلگرام، خوندن بلاگ ها هم همین فرآیند رو طی میکنه. به خودم میام و میبینم یه ساعت داشتم میگشتم و هی عقب و عقب تر می رفتم. 

پ.ن0:برای شفایم دعا کنید!

پ.ن!: استاد مشاورم امروز ظهر یک کتاب مربوط به پایان نامه ام معرفی کرد فقط یه ساعت وقت گذاشتم برای پیدا کردنش. اون هم برای اضافه کردن دو سه پاراگراف به ضمیمه پروپوزال. نمیدونم چرا به تصور واقعی از خودم نمیرسم. کی این همه پر توقع شدم از خودم؟

چیزایی هس که میتونم به عنوان ترس هام ازشون نام ببرم. ترسای که بی خوابم میکنن منجمدم میکنن یا فقط مث سایه هستن. ترس از تاریکی، ترس از ناتوانی فکری و جسمی، ترس از دست دادن آدم ها و زندگی با خاطراتشوون و به همین منوال.

اما بزرگ ترین ترس که راه حلی براش پیدا نکردم و نمیکنم! ترس از تجاوزه تا وقتی تنها بودم این ترس فقط با خودم بود و اون قدر واقعی نبود... اما از وقتی که دو تا خواهر کوچکتر دارم ، درگیر بچه ها و مسائلشون تو فرحزاد شدم که منجر به آشنایی نسبی و باز شدن چشمام به روی واقعیت تلخ زندگی شد. ترسی دارم به اندازه بی نهایت، ترسی همراه با چه کنم. چطور مواظبشون باشم. چطور نزارم روح و جسم لطیفشون آسیبی ببینه... گاهی فک میکنم مامان اونقدر میترسه ازین چیزا که فکر میکنه حرف نزدن ازشون باع روی ندادنشون میشه... تلاش این روزای من محدود میشه به مشاوره هایی که در این مورد داشتم. ولی همچنان هر وقت خبری میشنوم مغزم پر میشه از نکنه ها و بغضی سنگین گلوم رو میگیره... ترس بدیه و واقعی. و بعد وقتی مطالب علمی میخونم مث این بد تر میشه چون به نظرم همچین حادثه هایی گریز ناپذیره... انگار وقتی میخوام برای خودم و اطرافیانم نیفته ضمنی میخام برای بقیه بیفته... این لحظه ها از دنیا نا امید میشم...فلج میشم برای ادامه زندگی...

یه پلی لیست ساختم برای شب ها که بر میگردم خوابگاه و بی قرارم. اون قدر بی قرار که خستگی هم حریفش نمی شود. موسیقی یکی از بزرگترین خوشبخی های منه.

دیشب بعد کلی خود درگیری وقتی دیدم از اتاق همسایه صدای حرف زدن میاد در اتاقشون رو زدم بنده خدا ها ترسیده بودن فک میکردن اومدم دعواشون کنم :دی ازشون مسکن گرفتم و بالاخره حدودای ساعت دو خوابیدم. ساعت 11 از خواب بیدار شدم. ازونجایی که برادر گرامی جوابم رو نداد فهمیدم رفته اعتکاف. به م پیام دادم که پایه ای  فردا صبونه بریم کوه قبول کرد و هماهنگ کردیم اما ناگاه یادش اومد باید یه سری چیز رو برای استاد مشاورش آماده کنه و قرار شد عصر فردا بریم بام. کمتر از یک ساعت درس خوندم. به ف که گفته بود ببینمت خبر دادم آزادم . تئاتر شهر قرار گذاشتیم از خونه خواهرش بر می گشت . خواهر زاده تازه به دنیا اومدش پسر بود و ف اصرار داشت من دختر میخواستم!!!! کمی از کارایی که میکنه گفت و حرف زدیم از آدم هایی دورویی که دور و برمون بودن و ما آزار دیدیم البته بیشتر اون میگفت و من تایید می کردم . در نهایتش گفتم بهش که همه آدما درسته نباید بای دیفالت دشمنت باشن اما لزوما دوستت هم نیستن آدم! و سعی کن راهی رو در پیش بگیری که خودت رو کمتر اذیت کنه. در کل مسیر من سرم درد میکرد و فشارم پایین بود. از هم که جدا شدیم اون رفت خونه دوستش و من رفتم کافه! به اهدافی که دیشب داشتم امشب رسیدم :دی

پ.ن0:ته دلم گرم میشه وقتی میبینم کس دیگه ای هم حسی مشابه من داشته :) 

پ.ن: امروز رو به خودم استراحت داده بودم ولی مفید ازون چیزی بود که پیش بینی می کردم :)

این روزها اختیار محدودکننده ترین امکان زندگیمه