Illusion of Transparency

دقیقا این حس دل مجاله شدگی رو با دیدن هر پیرمرد با دست های شبیه بابا، بوی شبیه به بابا، حال حرف زدن شبیه به بابا و هر کوچکترین ربطی که ذهنم بتونه پیدا کنه با بابا و محیط بیرون از مغزم رو دارم حتی به پوستر نمایش متاستاز روی در کافه.. حس بی جوابیه... یه بغض مینشونه تو گلوت و که کم کم میمونه و میبینی 3 شب در عین خستگی 9 ساعت سر پا بودن، دو ساعت گریه میکنی. بعد وقتی میخابی و بیدار میشی حتی تا فردا ظهرش هم هر میبینتت میگه صبح بخیر و به خودت یاد آوری میشه چطور گذروندی این چن شب رو... و هی تو سعی میکنی ربطش بدی به هورمون ، به دختر بودن، به فشار روزمره، ولی تهش میرسی به دلتنگی دیگه هیچ وقت بر نگشتن گذشته، به حسرت کوتاهیا در حقش ، به حسرتش ازکه شاید برآورده کردنش هیچی نمیخواست جز کمی دل به دلش دادن... میرسی به حسرت مامانت... میرسی به شونه های خمیده برادرات که بازم نمیتونی کاری در موردشون بکنی چون بهشون گفتن مرد میریزه تو خودش، و تو رو راه نمیدن به قلب پر دردشون... و میرسی به خواهر 6 ساله ت که بعد تموم کردن بابات میاد بیرون و از تو میپرسه الان بابا کجاست... میرسی به شوک رفتار مادربزرگ 90 ساله از حضور بالا سر محتضر پسرش... از ناباوری گذشت تابستون 90 با شب های تمام نشدنیش.... به اشتباهی بودن اون موقع و حتی الان... و تنفر ازین بی اراده گی

پ.ن0: عنوان ازمتن پست وبلاگ عروسک کوکی

  • ak r@m

نظرات  (۱)

  • عطار کوچولو
  • سلام
    شما نمایش "متاستاز" رو تماشا کردین؟
    پاسخ:
    سلام
    نه

    ارسال نظر

    تنها امکان ارسال نظر خصوصی وجود دارد
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    نظر شما به هیچ وجه امکان عمومی شدن در قسمت نظرات را ندارد، و تنها راه پاسخگویی به آن نیز از طریق پست الکترونیک می‌باشد. بنابراین در صورتیکه مایل به دریافت پاسخ هستید، پست الکترونیک خود را وارد کنید.