- ۹۵/۰۳/۱۹
- ۰ نظر
دیروز دیدمش. بهمن قرار شد دیگه به هم کاری نداشته باشیم. اون رو نمیدونم برای من سخت بود. این که بونم اینقدر راحت با یکی حرف بزنم که انگار خودمه با یه لبخند قشنگ تر رو بروم نشسته. بغلم میکنه،میخنده و میگه: دیوووووونه.
نمیخواستم آزارش بدم. حرفش رو قبول کردم. لحظه ها میومدن و تمام سلول هام ملتمسانه حس حضورش رو میطلبیدند. هی و هی به خاطرات و حس اون لحظه فکر میکردم. تفاوت های خیلی زیادی داشتیم و داریم، اما هیچ کدوم ازین ها برای من دلیل نخواستنش نمیشد. خواستنی متفاوت با همه خواستن های گذشته ام و شاید حتی آینده.
ماه رمضون داشت شروع میشد. بهش گفتم که من رو ببخش اگر خواسته و ناخواسته آزارت دادم و بعد وارد ماه خدا شو و برام دعا کن. فکر نمیکردم جوابم رو بده اما داد. حالم رو پرسیر بهش گفتم میتونه بهتر باشه گفت بهترش کن. گریه م گرفته بود. بهش گفتم. گفت فردا میام و میبینمت. تا ساعت دیدار به خودم میگفتم انتظار نداشته باش انتظار هیچ چیز. رفتم و هی چرایی پرسید. گفت یا بگو خصوصی و نمیگم یا واضح حرف بزن. گفتم از هرچی که به نظرم آزار داده بود و احوال پرسی دوباره اون تریگری شده بود برای ترکیدن این بغض. گفت با عملت کاری ندارم مشکلم با فکری که پشتشه... نمیدونم چه برداشتی کرد کی هی مثال زد از یک کلاسو کلاسی که معلمش میدونه چی برای دانش آموز خوبه و دانش آموز زیر بار این نمیره...
تهش هم نتیجه گرفت که دوباره من رو آزار دادی و احساس حماقت میکنم! من کلا داشتن به این فکر میکردم که چه خوووب این لحظه ها... و ذخیره شون میکردم برای لحطه های سخت... هرچند میدونم با اصلش متفاوته...
با یک خداحافظی دیگه تموم شد. دیروز رویا بود؟؟
بعدا نوشت: چقدر اونی در ذهنمه با اینی که نوشتم فرق داره!
بعدا تر نوشت: این صدمین مطلبه گویا!
- ۹۵/۰۳/۱۹