Illusion of Transparency

۲۵ مطلب با موضوع «گذشته» ثبت شده است

واقعیتش اینه که ایمان آوردم به فراموش کاری انسان و البته خودم در نتیجه مینویسم که در ۹۴ چه گذشت ، به چی رسیدم ، و به همین منوال دیگه!

94 واسه من خوب شروع شد. اولین سفر واقعی عمرم رو تقریبا رفتم . (منظورم از واقعی اینه که صرف هدف سفر کردن بود نه فامیل ، کار ، درس و...) سفر به شیراز. از ماه ها قبلش برنامه ریزی کرده بودیم مادی و معنوی برا ی6 روز ناقابل . هر چند مثل همه چیزای دیگه پرفکت نبود ولی خوب و اید بهتر از خوب بود. سفری که حافظیه داشت، سعدیه داشت ( خواهر عزیز من ورداشتبه بود علاوه بر دیوان حافظ ،کلیات سعدی رو هم با خودش آورده بود :دی) ویژگی بعدی شروع 94  فرار از مراسم عید دیدنی که برای من همون عذاب مجسمه رو به همراه داشت :) بعدش ازدواج آخرین هم کلاسی دبیرستانیم و البته برادرزادم که از من کوچیکتر بود . تجربه دعوت به مصاحبه هم برای اولین بار در همین 94 به وقوع پیوست اگه دقیق به خاطر بیارم که اواخر تعطیلات فرروردین با من تماس گرفتن: یکیش شرکتی نفتی بود و اون یکی یه شرکت الکترونیکی که به من  گفت بیا و به عنوان کار آموز زبان پرل رو یاد بگیر، الان فک میکنم کاش پیشنهادش رو قبول می کردم از جایی که بعدن رفتمبهتر بود! مصاحبه شگف انگیز بعدی با یه شرکت مخابراتی چینی به زبون انگلیسی بود( همچین آدم خفنیم من) که البته اونا هم مثل همه ازین که احمال داشت ارشد بیام و کارم بشه پاره وقت گریزان بودند در نتیجه به تفاهم نرسیدیم! بعد به مدت یه هفته رفتم یه شرکت پیمانکار همرا اول که اونا هم برگشتن گفتن نمیتونیم هزینه کنیم و آموزش بدیم بعدش پاشی بری پی درست! وبه همین منوال تا تقریبا خرداد  یه شرکت امنیتی که فکر می کردم تحقیقاتی تره رو رفتم که اونم تو زرد از آب در آومد. در طی این پروسه سعی کردم از بقیه کمک بگیرم ... بابای دوستم تا سال بالایی که از فلان کارگاه میشناختمش ولی مثل همیشه به این نتیجه رسیدم که تهش خودمم که باید برای خودم کاری بکنم!( البته با پادر میونی م برای کافه کمی نقض شد،کمی چون هنوز معلوم نیس بزارن بمونم)

در این حین نتایج ارشد هم اومد و من یه درگیری کوچکی با مامان داشتم که بزار من بزنم شبانه رو چون تهش که من  از ایران میرم و این پول رو باید یهویی بدیم و این حرفا و مادر گران قدر هم زیر بار نرفت و من زدم امیرکبیر با وجود موانعی که داشت!( هیات علمی فامیل در رشته م)

تقریبا میشه گفت سه تا آدم هم به زندگیم اومدن حالا خواسته یا ناخواسته!( یکیشون که مربوط به گذشته بود، اون یکی اشتباهی محض تا دسی بگیرم و همیشه به نفسم حق ندم، و اون یکی هم همراه با درس جوگیر نشو، اومد و رفت)

تابستون سختی داشتم برای مدتی که هر روز مجبور بودم برم کرج و برگردم مخصوصا ماه رمضون علاوه بر عدم هماهنگی شرایط محیطی!!!!

از کارای مفید تابستونم کلاس منطق دانشکده فنی بود کلاس خوب و اشتیاق برانگیزی که البته بهتر می شد ادامه پیدا کنه...

شهریور ارشد و شروعی جدید بود . شروعی سفید...

دختر میز کناری کتابخانه ی مرکزی...چهره و مود توجه برانگیز...فرزانگان تهران... فیس بوک ... فلسفه...

بالاخره تونستم وبلاگش رو پیدا کنم... دوس دارم یا این آدم بیشتر آشنا شم. و البته به این نکته توجه دارم که  آدم اونی نیستن که من ازشون متصورم.

دقیقا این حس دل مجاله شدگی رو با دیدن هر پیرمرد با دست های شبیه بابا، بوی شبیه به بابا، حال حرف زدن شبیه به بابا و هر کوچکترین ربطی که ذهنم بتونه پیدا کنه با بابا و محیط بیرون از مغزم رو دارم حتی به پوستر نمایش متاستاز روی در کافه.. حس بی جوابیه... یه بغض مینشونه تو گلوت و که کم کم میمونه و میبینی 3 شب در عین خستگی 9 ساعت سر پا بودن، دو ساعت گریه میکنی. بعد وقتی میخابی و بیدار میشی حتی تا فردا ظهرش هم هر میبینتت میگه صبح بخیر و به خودت یاد آوری میشه چطور گذروندی این چن شب رو... و هی تو سعی میکنی ربطش بدی به هورمون ، به دختر بودن، به فشار روزمره، ولی تهش میرسی به دلتنگی دیگه هیچ وقت بر نگشتن گذشته، به حسرت کوتاهیا در حقش ، به حسرتش ازکه شاید برآورده کردنش هیچی نمیخواست جز کمی دل به دلش دادن... میرسی به حسرت مامانت... میرسی به شونه های خمیده برادرات که بازم نمیتونی کاری در موردشون بکنی چون بهشون گفتن مرد میریزه تو خودش، و تو رو راه نمیدن به قلب پر دردشون... و میرسی به خواهر 6 ساله ت که بعد تموم کردن بابات میاد بیرون و از تو میپرسه الان بابا کجاست... میرسی به شوک رفتار مادربزرگ 90 ساله از حضور بالا سر محتضر پسرش... از ناباوری گذشت تابستون 90 با شب های تمام نشدنیش.... به اشتباهی بودن اون موقع و حتی الان... و تنفر ازین بی اراده گی

پ.ن0: عنوان ازمتن پست وبلاگ عروسک کوکی

ِیادت باشه که این یه هفته وقتی واسه فک کردن به نتیجه نیست...الان فقط  و فقط وقت تلاش کردنههه و بس... بسپار به خودش... اونه که بر همه چیز دانا و حکیمه.. و البته رحمان و رحیم


دستی ست که جای چای، سم می ریزد
زلفی ست که جای عشوه، غم می ریزد

یک خاطره ی دورِ فراموش شده
گاهی همه چیز را به هم می ریزد . . .
وحید نجفی

نیازست به سخت بودن و سخت شدن سخت گرفتن شاید نمیدانم هرچه هست این که هست نیست

 پ.ن: این روزا داشتم فلسفه پاپکین میخوندم...

شاید آسمون همه جا اهمین رنگی باشه  شاید هیچ راه روشن تری تو آمریکایا اروپا نباشه ولی من نمیخوام بدون تجربه عمرمو بگذرونم در راه درس کردن اشتباه بقیه  همون طور که اونا ارمانی واسه جنگیدن داشتن منم واسه تاش کردن ارمانی دارم....

 میخوام ازین به بعد هر روز که شروع میکنم به خوندن یه صفحه ازین باز کنم و بنویسم ذهنیات مغشوش و اکثرن مزخرف را!

باید برای بازه های معین شدم برنامه دقیق تر بریزم همون طور که باید نقاط قوتم رو حفظ کنم نباید از نقاط ضعفم هم غافل بشم.

من این روزا نمیدونم با آدما و خاطرشون و مهرشون وقتی که میرن چیکار کنم من و یه مشت خاطره معلق و پا در هوا تو ذهنم ... محبت به این آدما رو باید چیکار کنم ... خیلی جدی مطرحه نه در سطح عاشقانه البته بلکه در سطح زندگی روزمره که باهاشون درگیر میشم و میرن یعنی نقش منطقیشون تموم میشه!

  تصمیم بر این می شود از نقاط قوت و ضعف غافل نشوم پس زین پس هر روز به این درسها سر میزنم...   

 

 یه بار به ذهنم رسید از اعتقادات مذهبیم کمک بگیرم برم یه استخاره معتبر بکنم و سعی کنم هر چی گفت اونو انجام بدم

یه بار دیگه فک میکنم یه ایمیل بزنم به آدمی که احساس میکنم در گیریای منو داشته و الان موفق بود تا شاید راهی برای در رفتن از این نقطه داشت باشه برام

یه بار ب این فک میکنم برم پیش مشاور البته این ی بار امتحان شدو جواب نداد

و هزار تا یه بار دیگه ولی تهش به این نتیجه میرسم که خودم باید تصمیم بگیرم و اجرا کنم و برنام ریزی کنم و مسئولیتشو قبول کنم

این آخری سخت و دلهره زا! ولی به قول معروف

آش کشک خالته بخوری پات نخوری پاته!

پ.ن: اصن عاشق این نظم تاریخی خودمم ، پایدار و وفادار...

اصلش یه سرچ اینترنتی در مورد ملاک های ازدواجه، که اینجا نمیارم!

پ.ن: چرا باید من اینقدر درگیری چیزیو  باشم که حتی دغدغه م نیست؟!؟!