Illusion of Transparency

۹۴ مطلب با موضوع «بلند بلند فکر کردن ها» ثبت شده است

اکثر قریب به همه ی روابط این چند سال من روابطی یهویی بودن... رابطه های که مزه مزه نشدن...از یه لحظه نشناختن و در جریان نبودن،شدن فردا بریم خرید درمانی ، یا صب زود بیدارم کنم یا حالم خوش نیس دلم برات تنگه! یه جورایی کوانتومی طور پیش رفتن...بعد همش یه چی از اون گوشه ذهنم میگه اینا نمیشه ...اینا اصل نیست... و باز من هی میام برچسب کامل گرایی میزنم به فکر گوشه ذهنم و میگم ادامه بده...این روزا اگه وقت کنم و یادم بیاد در مسیر ویس های ضبط شده ای رو گوش میدم در مورد روانکاوی... سخنران دکتر تویسرکانیه و محل سخنرانی های دانشکده برق. یه جایی دکتر داره فضای فکری فروید رو میگه که حالت های خاصی رو مورد مطالعه قرار میداده که بین مردم عادی نیس... و هی میگه ما اینجا به قصد روان درمانی حرف نمیزنیم چون ما نرمالیم... ولی من  فکر نکنم نرمال باشم... این روزا که پای آینه وای میستم دختر نرمالی نمیبینم ... دارم باور میکنم که نقطه صفر و سفیدی برای شروع وجود نداره... حتی اگه ازین محیط کاملا جدا شم برم اون سر دنیا... برم یه رشته دیگه ... عقاید و ارزش هایی که دنبال کردنشون اینجا سخته و شکستن تابو هست رو کنار به واقعیت زندگی جدیدم پیوند بزنم، دختر نرمالی نیستم برای شروع از صفر...
چرا من هر درد و غمی که تو دنیا میبینم باید اون جای قلبمو بدرد بیاره که مربوط به مرگ پدرمه؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نخوانده ها ، نکرده ها، نگفته ها،ندیده ها... چقدر زیادن... حسرتن ... خاکستری میکنن لحظه ها رو ...سیاه حتی...حتی همین 188 فید نخوانده فیدلی...
پ.ن: بهم میگه حرف بزن...یا جرئت کن و بگو نمیگم...بگو به تو نمیگم...ولی نگو همه چی رو میگم که تو چشمات میخونم...

آیا کلاه قرمزی رو به مناسبت میلاد حضرت محمد (ص) رو دیدین؟ اون دقایق آخر که آقای مجری میخواس بچه ها رو  بخوابونه تا بره جلسه ساختمون؟ حال و روز منه وقتی میخوام بچه ها رو بخوابونم تا بخوابم و به کلاس های 7:45 یا امتحان حتی برسم! بعدشم میگن با بچه ها دعوا نکنین .... مگه میشه آخه... هر چند که رو اون عروسکا جواب میداد ولی رو 24 ساله های خوابگاه جواب نمیده...
پ.ن:فردا آخرین امتحانه و شبش میرم خونه... حتی ممکنه برم مشهد... انشاا...:)

آهنگ های پاپ فارسی گذشته من رو دو نفر تامین میکردن م و م... یکیشون به فیض جباری خونه بودن و اون یکی بعد کلی حرف و کوله بار ندیدنا رو واکردن یه آهنگ رئچو می کرد که فلانی اینو شنیدی خیی جوابه... و واقعا واسه اون لحظه ها جواب بود  و مارک میکردن همه ی لحظه های با هم بودنمونو...
این روزا انگار نوبت تو شده ...اولش پاشایی... الانم رضا صادقی... میدونی حتی اگه یه روز بری اینا میمونه با من ...باید حواسمو جمع کنم... به اندازه کافی بهونه خاطره بازی هستم همین الان...

دو روز پیش گوشیم دچار مشکل شد و به وایرلس وصل نشد، با آن چنان فراغ بالی ریست فاکتوریش کردم که نگو... دوباره تمام مخاطبینم پاک شد.تلگرامم و البته هر چیزی که با گوشی پیگیر می کردم مث پینترست، دولینگوو ... البته گوشی مذکور همچنان به وایرلس متصل نمیشه.

 من بار اولم نیست البته ...هرچند که بگن این فراره یه جورایی...ولی حال خوبیه برا من.

فردا اولین امتحانم رو به عنوان دانشجوی ارشد این مملکت می دهم، استادش استاد راهنمام هستن. خدا به خیر بگذرونه :دی

تا اون جایی که حافظه م یاری میکنه من همیشه در مواقع سخت و دوشوار به نوشتن رو آوردم. فکر می کنم اگه بشه عادت مثبتی در زندگیم، حداقل با بار کمتری به زندگی ادامه می دم :)

پ.ن: من تو فیدخوانم یه چی حدود 80 تا وبلاگ دارم که دنبال میکنم آیا روشی میشناسین همش پیوند شه یهویی؟

زمان... تصمیم... هی تو ذهنم میگذره چی شد که الان من اینجای زندگیم؟ جوابی پیدا نمی کنم جز گذر زمان که به مخالفت با تصمیم های من کمر همت بسته!
قول دادم به خودم که بیام و اینجا بنویسم ... نوشتن جانشین خیلی از خالی های زندگی میتونه بشه...
پ.ن0: احتمالا میدونید، ولی عنوان از ترانه تیتراژ سریال شهرزاد با صدای محسن چاووشیه...
پ.ن1: در ضمن من نمیتونم با این ابزار بیان برای مهاجرت از بلاگفا اقدام کنم، خطای احراز هویت میده، راه حلی دارین؟

و بالاخره بلاگفا گندشو در آورد و حتی آدمی مث من که سال به دوازده ماه یه بار سر میزد رو وادار به ترک کرد... حرف های بسیار از fبی مسئولیتی سردمدارای بلاگفا ب قلم های بسیار بهتری رفته پس چیزی نمیگم:)

ارشد شروع شد... یه آغاز سفید و تازه ... یه سری آدم جالب حتی برای شناختن... پیش به سوی روزهای برایت اندشاینی به قول مردیث :)


وقتی بر می گردم به مهر سال قبل احساس میکنم چه همه چی خوب بود اون مدت که خونه بودم...آرامش داشتم و میدونستم میخوام چیکار کنم هر لحظهالبته شاید نمیدونستم داربه کجا میرم کلا و یه هدف دور ایدهخ آلیستی نداشتم ولی لحظه لحظه های خوبی داشتم. وقت داشتم برای دلتنگی حتی...وقت داشتم برای خوندن...وقت داشتم برای شنیدن و شنیده شدن...در کل اوقات خوبی داشتم.

الان که دوباره تهرانم و دیگه اوضاع اون قدر خوب نیس دارم به این نتیجه می رسم یه دلیل عمده ش دور بودن از هجوم اطلاعات و روابط بود...روابط و اطلاعات هضم نشده... چیزایی که اینقدر با سرعت یهویی و بی برنامه حتی وارد روزمره زندگی میشن که تو نمیدونی باید کجا جاشون بدی و خودشون میرن هر جا خواستن میشینن!
روایت بهتر از این ماجرا اینجا گفته شده... راه حلش ولی یه خورده به نظرم سخت تر از موزیک و حافظه برای من البته هنوز پیداش نکردم و دچارم!