- ۹۴/۱۰/۲۷
- ۰ نظر
آیا کلاه قرمزی رو به مناسبت میلاد حضرت محمد (ص) رو دیدین؟ اون دقایق آخر که آقای مجری میخواس بچه ها رو بخوابونه تا بره جلسه ساختمون؟ حال و روز منه وقتی میخوام بچه ها رو بخوابونم تا بخوابم و به کلاس های 7:45 یا امتحان حتی برسم! بعدشم میگن با بچه ها دعوا نکنین .... مگه میشه آخه... هر چند که رو اون عروسکا جواب میداد ولی رو 24 ساله های خوابگاه جواب نمیده...
پ.ن:فردا آخرین امتحانه و شبش میرم خونه... حتی ممکنه برم مشهد... انشاا...:)
دو روز پیش گوشیم دچار مشکل شد و به وایرلس وصل نشد، با آن چنان فراغ بالی ریست فاکتوریش کردم که نگو... دوباره تمام مخاطبینم پاک شد.تلگرامم و البته هر چیزی که با گوشی پیگیر می کردم مث پینترست، دولینگوو ... البته گوشی مذکور همچنان به وایرلس متصل نمیشه.
من بار اولم نیست البته ...هرچند که بگن این فراره یه جورایی...ولی حال خوبیه برا من.
فردا اولین امتحانم رو به عنوان دانشجوی ارشد این مملکت می دهم، استادش استاد راهنمام هستن. خدا به خیر بگذرونه :دی
تا اون جایی که حافظه م یاری میکنه من همیشه در مواقع سخت و دوشوار به نوشتن رو آوردم. فکر می کنم اگه بشه عادت مثبتی در زندگیم، حداقل با بار کمتری به زندگی ادامه می دم :)
پ.ن: من تو فیدخوانم یه چی حدود 80 تا وبلاگ دارم که دنبال میکنم آیا روشی میشناسین همش پیوند شه یهویی؟
و بالاخره بلاگفا گندشو در آورد و حتی آدمی مث من که سال به دوازده ماه یه بار سر میزد رو وادار به ترک کرد... حرف های بسیار از fبی مسئولیتی سردمدارای بلاگفا ب قلم های بسیار بهتری رفته پس چیزی نمیگم:)
ارشد شروع شد... یه آغاز سفید و تازه ... یه سری آدم جالب حتی برای شناختن... پیش به سوی روزهای برایت اندشاینی به قول مردیث :)
وقتی بر می گردم به مهر سال قبل احساس میکنم چه همه چی خوب بود اون مدت که خونه بودم...آرامش داشتم و میدونستم میخوام چیکار کنم هر لحظهالبته شاید نمیدونستم داربه کجا میرم کلا و یه هدف دور ایدهخ آلیستی نداشتم ولی لحظه لحظه های خوبی داشتم. وقت داشتم برای دلتنگی حتی...وقت داشتم برای خوندن...وقت داشتم برای شنیدن و شنیده شدن...در کل اوقات خوبی داشتم.
الان که دوباره تهرانم و دیگه اوضاع اون قدر خوب نیس دارم به این نتیجه می رسم یه دلیل عمده ش دور بودن از هجوم اطلاعات و روابط بود...روابط و اطلاعات هضم نشده... چیزایی که اینقدر با سرعت یهویی و بی برنامه حتی وارد روزمره زندگی میشن که تو نمیدونی باید کجا جاشون بدی و خودشون میرن هر جا خواستن میشینن!
روایت بهتر از این ماجرا اینجا گفته شده... راه حلش ولی یه خورده به نظرم سخت تر از موزیک و حافظه برای من البته هنوز پیداش نکردم و دچارم!
پ.ن0: راس میگه خب!
پ.ن1: از مهاجرت ناامید شده و به صورت آنالوگ دست به کار می شویم.