Illusion of Transparency

یه برنامه ریختم خفففففن

استرسم خوابیده با این برنامه هم

میرسم خونده هامو به تسلط برم و هم مرور کنم  هم سرعت ودقتم رو افزایش بدم با تقریبن 10 آزمون و علاوه بر همه اینا درسای نخونده رو هم یه نگاه بکنم که اگه سوالی اومد آسون بود الکی زیر میانگین نیام

خدای به امید تو

بهم فرصت استفاده درست از نعماتت و تشکر رو عطا کن

تازشم به این پسرای اسکل هم میل زدم

باشد که درس عبرت  بگیرند


فردا آزمون دارم مثلا آزمون جامع!!!

یه مغز جمع بندی نشده دارم الان

و تمرکز در حد 0 برای جمع بندی

اومدم یه خورده اینجا بچرخم بیشتر اینترنت تا شاید به از این بشم!

این پسره م معلوم نیست تکلیفش با خودش چیه!

خدا بخیر بگذرونه

الان آذر میخونه من به تعبیر خواب مشکوکم

پسرا دوباره رفتن خونه و مامان رو ناراحت کردن

بعد میگن خانوادت به تو چیکار داره من تقریبا شدم کوزت احساسی این خانواده

نمره هام اومد خدایا شکرت...

امروز رفتم نمره های این پسرا رو دیدم..

این حس که شاید  شکست من با عث بی انگیزگی اونا شده باشه راحتم نمیزاره..با برادر گرام صحبت کردم..نمیدونم چی میشه ولی خدا اینا را که میبینی...

امیدوارم این استاده هم را بیاد تا ببینم از کار خدا بالاخره من یک کار درس انجام میدم یا نه..

کنکورم که داره روز به  روز بیش از پیش نزدیک میشه

فقط امیدوارم مدار مخ نیفتم

 جزوه آنتن رو هم گرفتم احتمالا به الف بگم ضبط هم بکنه واسم و پیگیر آزمایشگاها باشه..

خدایا به قول اون آقا ما رو به نفس مطمئنه برسون

زندگی رو میشه یه جور دیگه هم دید! سعی کن این علایق کوچیکت رو برنامه ریزی کنی و در یه حدی بهشون برسی . اگه واحدای برق نمیرسه بهت، اوکی همونایی که داری رو کامل شو تو همونا بدرخش...

درسای معرفی به استادم سعی کن از وقت کلاساش استفاده کنی..

به کمانچه ات برس

به کتاب خوندنات

به کارای هنری ویزقول که شادی های کوچولو داره

و به زندگی فکر کن

سعی کن یه مپ داشته باشی واسه لحظه لحظه هات!

آورین دختر گلم


پ.ن: راضیم که دغدغه ها و مساله هام ذره ای تغییر نکرده بعد دوساااال... برم بمیرم یعنی با این درجا زدنم

یکی از تصمیمایی که در خونه گرفتم این بود نوشتهای قبلی دفترم رو منتقل کنم اینجا هم یه  مروری میشه! و هم شاید جان از دست رفته باز آمد تا اون موقع ...

قسمت اولش مربوط به دفترچه خاطرات I memory ه.

تعهد و وفا اون چیزیه که از زندگیم رفته شایدم کلا نبوده ولی الان که درگیر ارتباطات اجتماعیم بیتر بچشم میاد ولی به هر حال نیست، انی ساجسشن؟!

"...مسئولیتِ تراشیدنی،
به دردِ همان تراشکارها می‌خورد،
مسئولیت را،
باید من،
در عمقِ سرشت‌ام،
در عمقِ وجدان‌ام،
روح‌ام،
سلول سلولِ اندام‌ام،
مغزم،
اعصابم،
در سراپای درونم،
احساس کنم..."

مجموعه آثار ۳۳ / گفتگوهای تنهایی ۲ / ص ۷۶۰

زنگ زدم بهش تا بگم تو سوئیت 14 نفری تنهام... که اولین نمره ارشدم 9.5 بوده... که دوباره رفتم خونه و همون ماجراهای قدیمی ...که پروژه هام مونده...که بهم میگه فکر کن و بعد حرف بزن...که گذشته دست برداره ازم من دست بر نمیدارم ازش گویا ... که لعنتی باید بیام پیشت.

-وای خوشحال شدم شمارتو دیدم

+زنگ زدم حالتو بپرسم تو که حالی از ما نمی پرسی

- ز بی وفا من به کدوم ساز تو برقصم خب

+بیخیال خوبی؟ چه خبر؟

-خدا روشکر ، نیومدی دفاع سپ

+تاریخ جدیدشو بهم نگفت

-اره من رفتم ولی چون فرداش امتحان داشتم زود برگشتم، همون روز که میخواستی بری خونه

+آها

- آره دیگه،  من هفته دیگه امتحانام تموم میشه باهات هماهنگ میکنم ببینیم همو

+آره حتما

-بشین کاراتو بکن پس، فعلا

+خدافظ


اکثر قریب به همه ی روابط این چند سال من روابطی یهویی بودن... رابطه های که مزه مزه نشدن...از یه لحظه نشناختن و در جریان نبودن،شدن فردا بریم خرید درمانی ، یا صب زود بیدارم کنم یا حالم خوش نیس دلم برات تنگه! یه جورایی کوانتومی طور پیش رفتن...بعد همش یه چی از اون گوشه ذهنم میگه اینا نمیشه ...اینا اصل نیست... و باز من هی میام برچسب کامل گرایی میزنم به فکر گوشه ذهنم و میگم ادامه بده...این روزا اگه وقت کنم و یادم بیاد در مسیر ویس های ضبط شده ای رو گوش میدم در مورد روانکاوی... سخنران دکتر تویسرکانیه و محل سخنرانی های دانشکده برق. یه جایی دکتر داره فضای فکری فروید رو میگه که حالت های خاصی رو مورد مطالعه قرار میداده که بین مردم عادی نیس... و هی میگه ما اینجا به قصد روان درمانی حرف نمیزنیم چون ما نرمالیم... ولی من  فکر نکنم نرمال باشم... این روزا که پای آینه وای میستم دختر نرمالی نمیبینم ... دارم باور میکنم که نقطه صفر و سفیدی برای شروع وجود نداره... حتی اگه ازین محیط کاملا جدا شم برم اون سر دنیا... برم یه رشته دیگه ... عقاید و ارزش هایی که دنبال کردنشون اینجا سخته و شکستن تابو هست رو کنار به واقعیت زندگی جدیدم پیوند بزنم، دختر نرمالی نیستم برای شروع از صفر...

"تنها راه فرار از این هرج و مرج  و آشفتگی برای اذهان پخته در این است که خود را  از بند جزء رها کنند و کل را در نظر آورند. آنچه ما بیش از هر چیز از دست داده ایم منظر کلی است. زندگی به نظر ما پیچیده تر و سیال تر از آن می رسد که بتوانیم وحدت و معنی آن را دریابیم... ما در هر زمینه ای از متخصصان ترسانیم و خود را، برای سالم ماندن در قسمت تنگ تخصصی خود زندانی می کنیم. هر کسی سهم خود را می شناسد اما از معنی آن در تمام بازی بی خبر است..."

چرا من هر درد و غمی که تو دنیا میبینم باید اون جای قلبمو بدرد بیاره که مربوط به مرگ پدرمه؟؟؟؟؟؟؟؟؟