Illusion of Transparency

۳۶ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

اینقدر خستم که نمیتونم شرح بدم ولییادم باشه میام حرف میزنم در مورد اینا:
1. کافه
2. هم اتاقی جدیدی که نیومده رفت و زیراب ما را زد!
3. بخشی از حرفای همیشگی

پ.ن: اینقدر تو زندگی جنگیدیم که فکر می کنیم همه چی باید در حوزه ما تعریف و کنترل شه، ولی این طوری نیس حاجی...
درسته که نمیتونم رو پام وایسم ولی تقریبا پس از دو ساعت غلت زدن پاشدم اومدم اینجا مغزم رو خالی کنم... از بی خوابی و خستگی شدید حالت تهوع گرفتم... همش به خاطر اون وینس قرمزه!
پ.ن: فردا شبم اگه بی خواب شم میرم فیدامو میخونم!


1. برنامه حفظ غزلیات حافظ بعد از یک سال دوباره از سر گرفته شد، باشد که اینبار هردومون پیگیری کنیم :) غزل شماره 23 ایم در ضمن.

2. هفته قبل برای آزمایشگاه درخواست دسترسی دادم پس از رنج و مرارت فراوان کلید گرفتم رفتم میبینم سیستم گرمایشی و برق و اینترنتش خراب است. به مسئول ساختمون گفتم میگه برو به دکتر بگو :|| پس از پاسکاری بین این دو عزیز هنوز که توفیر نکرده اوضاع و بنده باید در همین اتاق آرام و ساکت بسربرم و از وسوسه شیطان دوری بجویم و سرم تو درسم باشه .

3. دیروز پس از دو هفته روزشماری رئیس م زنگ زد و گفت که چند روز آزمایشی بیا. امروز روز اولم بود. بعد از کلاس رفتم . تقریبا ساعت 8:30 محل کار رو ترک گفته و از میدون ولی عصر به سمت خوابگاه روانه شدم. تجربه های جدید خوبند. امیدوارم این یکی کمی بیشتر از خوب باشه :) در راه برگشت ف رو دیدم که از باشگاه بر می گشت به سمت خوابگاه. بسی حرف زدم در همون حال ایستاده و خسته ی در حال مرگ آخرشم خودم گفتم که برم من دیگه!!

4. بعد ازی یک ترم به مسئول پشتیبانی گفتم که خانواده های من رو عوض کنه با خانواده ای که مادر مسئول ارتباط باشه نه پدر... حس خوبی از رفتار و حرف زدن پدر ح بهم دست نمی داد. معذب میشدم. شاید هم پیش داوریم از فرهنگ خانوادگیش ورفتارش با بچه هاش باعث شده این طور فکر کنم ولی به هر حال که راحتی خودم رو برای انجام کاری که داوطلبانه ست ترجیح دادم. این هفته علاوه بر برنامه کافه دفاع ارشد دکتر گرانقدر هم هست. دوست دارم برم هر چند که شاید دیگه دوست صمیمی نباشیم ولی همین که بعد این همه مدت شمارم رو داشت در حالی که من نداشتم! باعث میشه سخت نگیریم و انتظارات فضاییم رو فراموش کنم و تصمیم به رفتن به جلسه دفاع بگیرم. البته روز و ساعت دفاع با کلاسم تو خونه علم تداخل داره در نتیجه اونم باید ببرم پنج شنبه صبح . امیدوارم بچه ها فوتبال نداشته باشن.

5. از سه شنبه دو هفته قبل سه ازش پرسیدم طوری شده؟! و هی گفت نه الان سرم شلوغه بعدا حرف میزنیم! بعد من حرصم در اومد. نمیدونم چرا این حق رو به خودم میدادم که باید به من جواب بده! به هر حال که نداد. امشب سعی کردم با ملایم ترین لحنی که میتونم بهش گفتم که این حق رو داره  نخواد با من حرف بزنه ولی باید اینو بگه به جای پیچوندن ولی بازم گفت نه، سرم شلوغه...

6. جشنواره موسیقی فجر و این بار اجرای شجاعت حسین خان حسرت را بر می انگیزد...

7. بنیوشید از محمد معتمدی

درسته که قبول دارم تغییرات باید از درون آدم شروع بشه و محیط بهونه ست  اما اتاقم رو عوض کردم. فاصه خوابگاه جدید با خوابگاه قدیمی یک کوچه ست برای همین یه خرده دلم نمیومد تاکسی بگیرم! (دانشجو ام خب رو گنج ننشستم!)  در نتیجه  مسئله رو با مسئول ساختمونمون در میون گذاشتم خانم ٌ مهربون گفتن وسایلت رو جمع کن میگم ماشین تاسیسات برات ببره. وسایل سنگین خویش را در ساعت 8 جمع کردن همانا و منتظر رسیدن تاسیسات تا 12 ماندن همانا! در همین بین البته به استاد راهنما گرامی پیامک دادم که کی هستین بیام پیشتون فرمودن 4:45! بله جونم براتون بگه بعد از رسیدن وانت تاسیسات با کلی منت که جا نمیشه وسایله مذکور جلو درب ساختمون خوابگاه جدید پیاده کردن که البته دمشون گرم چون پیش فرض من این بود سر کوچه ول میکنن! وسایل رو از پله های استاندار به طبقه سوم بردم و و در گوشه ای نهادم چون ساعت13 کلاس داشتم اولین کلاس ترم جدید یک ساعته تموم شد و به م که تازه از سنندج برگشته بود گفتم که میرم پیشش!البته در طی روز به وسیله تلگرام این هماهنگی صورت گرفته من پیش خودم فکر کردم که چه خوب کادو تولد و سوغاتیشو بهش میدم اما یادم رفت! و فقط هاردمو که برای نصب متلب تقاضا کرده بود بردم. ساعت 16 استاد گرامی زنگ زد و گفت که کجایی بیا! البته جا داره بگم بسیار استاد محترم و مودبی دارم نسبت به سایرین و از نقاط قوت ارشدم هستن.بلی پس پایان ملاقات بی نتیجه با استاد دوباره به خوابگاه قدیمی رفته هدایا را برداشته و به دانشکده فنی مراجعه نمودم. در حرکت ابتدایی بسته نبات رو که قبلا بهش گفته بودم دادم بعدشم کبریت... لحظه حساسی بود. شوکه شد :دی بعدش از تو کیفم شمع هار در آوردم و گفتم واسه اینه. فک کرده بود میخوام تو بهش سیگار هدیه بدم: یو هااااهااا

عکس اقلام مذکور در شکل مشاهده می کنید.

پس از چندی حرکات موزون بنده عزمم را جزم کرده تا به خوابگاه برگردم و ادامه اسباب کشی رو انجام بدم دو عدد  از هم اتاقی های با بدرقه فحش بهم کمک کردن و تقریبن ساعت 21:40 من نیمی از وسایلم رو در اتاق جدید چیده بودم. خوابگاه جدید در هر طبقه یه سوئیت داره با پنج تا اتاق با ظرفیت 17 نفر ، سرویس ، حمام و آشپزخونه مشترک  هستند. اتاق بنده چهار نفره با دو تا ظرفیت خالی هست . و هم اتاقیم هم رشته مه که البته 7 سال از من بزرگتره. برنامه اتاق زود خوابیدنه و تا حالا که سوئیتمون سکوت دلخواهی داشته. البته من باید جای برای مطالعه خارج اتاق بیابم . برای ان اُمین بار به دفتر دکتر الف رفتم تا بهم در آزمایشگاه جا بده و ایشون هم نبودند.
 و السلام علیکم و رحمته  ا... و برکاته

پ.ن: این مطلب رو قرار بود صبح بنویسم اما وسطش لپ تاپم خاموش شد به دلیل قطع و وصلی شارژر به همین دلیل الان کاملش کردم.

بعد کلی تلاش از جانب دوست عزیز برای حرف کشیدن از این جانب و عدم موفقیت توصیه کرد که برم و این فیلم رو ببینم.
من آدم به اصطلاح فیلم بازی نیستم و تقریبا میشه گفت فیلم رو برای تفریح میبینم اما  این فیلم کمی بیشتر از تفریحه. من بازی دنیرو و شخصیت بن رو دوس داشتم و واقعا تصویر آرمانیم از آینده اینه. یه آدم که به آرامش درونی رسیده و در عین حال به ول فیلم هنوز در خودش موزیک داره! همیشه ی خدا هم این توهم و حس رو دارم که الان دارم زندگیم و لحظاتش رو برای یه نفر در آینده تعریف می کنم...یه جورایی دارم مایل استون زندگیم رو می بینم!

پ.ن0: یادم باشه یه  مطلبی در مورد نظرم در مورد بو و حقیقت های علمی در این زمینه بنویسم.

پ.ن1:دارم سعی میکنم از نقطه به جای سه نقطه استفاده کنم و نگارش فارسیم رو بهبود ببخشم، پیشنهاداتتون رو در این زمینه پذیرا هستم.

امروز که داشتم یادداشت های مربوط به مطالب روانشناسیم رو مرتب میکردم دیدم که چقدر بیشتر ازون چه به نظر میاد برای اینده برنامه روشن و واضح دارم... اهداف مشخصی که فقط به تلاش خودم وابسته ست... حالم خوبه... شاید دارم به پذیرش موقعیت و واقعیت کنونیم نزدیک تر میشم و این میشه باعث نگاه دیگه به آینده و حال...

با خانواده صحبت کردم... مکالمه ای که به  نظر خودم بعد مدت ها خوشایند بود... من خانوادم رو بی نهایت دوست دارم ولی دلیلی برای این که بخوام دور و برشون باشم و کاملا قبولشون داشته باشم نمیبینم ... فقط باید با خودم کار کنم که همین طوری بهشون احترام بذارم و بپپذیرمشون به زندگیم ادامه بدم :)

پ.ن0: با ما به ازین با که با خلق جهانی ...

پ.ن1: عنوان مطلع غزلی از حافظه که در ادامه هفته ایشالا قراره با خواهرِجان حفظ کنیم

چرا ما با آدم ها ارتباط برقرار می کنیم؟ آیا جز اینه که بتونیم میزانی از افکارو احساساتمون رو به اشتراک بذاریم؟ بتونیم خودمون باشیم حرف بزنیم اشتباه کنیم و بشه معذرت خواهی کرد و  و اگه یه روزی رسید که هر کدوممون نتونست تحمل کته یا نیازهاش برآورده نشد جرئت کنیم که خداحافظی کنیم از هم؟

من لحن خوبی برای حرف زدن ندارم... کلمات رو درست و دقیق انتخاب نمی کنم ... از مطالعات ناقص و سطحیم نقل قول های نا مفهوم می کنم... ولی ...


ِیادت باشه که این یه هفته وقتی واسه فک کردن به نتیجه نیست...الان فقط  و فقط وقت تلاش کردنههه و بس... بسپار به خودش... اونه که بر همه چیز دانا و حکیمه.. و البته رحمان و رحیم


دستی ست که جای چای، سم می ریزد
زلفی ست که جای عشوه، غم می ریزد

یک خاطره ی دورِ فراموش شده
گاهی همه چیز را به هم می ریزد . . .
وحید نجفی

نیازست به سخت بودن و سخت شدن سخت گرفتن شاید نمیدانم هرچه هست این که هست نیست

 پ.ن: این روزا داشتم فلسفه پاپکین میخوندم...

شاید آسمون همه جا اهمین رنگی باشه  شاید هیچ راه روشن تری تو آمریکایا اروپا نباشه ولی من نمیخوام بدون تجربه عمرمو بگذرونم در راه درس کردن اشتباه بقیه  همون طور که اونا ارمانی واسه جنگیدن داشتن منم واسه تاش کردن ارمانی دارم....