Illusion of Transparency

۹۴ مطلب با موضوع «بلند بلند فکر کردن ها» ثبت شده است

یه پلی لیست ساختم برای شب ها که بر میگردم خوابگاه و بی قرارم. اون قدر بی قرار که خستگی هم حریفش نمی شود. موسیقی یکی از بزرگترین خوشبخی های منه.

دیشب بعد کلی خود درگیری وقتی دیدم از اتاق همسایه صدای حرف زدن میاد در اتاقشون رو زدم بنده خدا ها ترسیده بودن فک میکردن اومدم دعواشون کنم :دی ازشون مسکن گرفتم و بالاخره حدودای ساعت دو خوابیدم. ساعت 11 از خواب بیدار شدم. ازونجایی که برادر گرامی جوابم رو نداد فهمیدم رفته اعتکاف. به م پیام دادم که پایه ای  فردا صبونه بریم کوه قبول کرد و هماهنگ کردیم اما ناگاه یادش اومد باید یه سری چیز رو برای استاد مشاورش آماده کنه و قرار شد عصر فردا بریم بام. کمتر از یک ساعت درس خوندم. به ف که گفته بود ببینمت خبر دادم آزادم . تئاتر شهر قرار گذاشتیم از خونه خواهرش بر می گشت . خواهر زاده تازه به دنیا اومدش پسر بود و ف اصرار داشت من دختر میخواستم!!!! کمی از کارایی که میکنه گفت و حرف زدیم از آدم هایی دورویی که دور و برمون بودن و ما آزار دیدیم البته بیشتر اون میگفت و من تایید می کردم . در نهایتش گفتم بهش که همه آدما درسته نباید بای دیفالت دشمنت باشن اما لزوما دوستت هم نیستن آدم! و سعی کن راهی رو در پیش بگیری که خودت رو کمتر اذیت کنه. در کل مسیر من سرم درد میکرد و فشارم پایین بود. از هم که جدا شدیم اون رفت خونه دوستش و من رفتم کافه! به اهدافی که دیشب داشتم امشب رسیدم :دی

پ.ن0:ته دلم گرم میشه وقتی میبینم کس دیگه ای هم حسی مشابه من داشته :) 

پ.ن: امروز رو به خودم استراحت داده بودم ولی مفید ازون چیزی بود که پیش بینی می کردم :)

این روزها اختیار محدودکننده ترین امکان زندگیمه

روز به روز بیشتر که به تجربیاتم با غریبه ها فکر میکنم میبینم میتونند آینه های خوبی باشند و واضح تر یه سری از ابعاد زندگیم رو نشون بدند.

این حس که اونها گذشته ای از من رو سراغ ندارند باعث میشه بی دغدغه تر خودم باشم. دوستان خوب و بی ریایی دارم اما وابستگی که تاییدشون دارم  هر چند ناخوشاید برام مهمه چون وجهی از شخصیتم رو میبینن که بیشترش اکتساب اختیاری بوده! خانواده اما اون تصویری رو میخوان ازت میبینن و تا جایی که ممکنه و در توانشون سعی میکنن صیقلت بدن تا به دلخواهشون برسن.

امروز بخش زیادی از آزردگی م به خاطر برخورد های بود که در این مدت از خانوادش دیده بود. من تا حد بیشتری تونستم کنار بیام وسعی کردم و میکنم که نه آزارشون بدم و نه البته خودم دلخور بشم! الته این نتیجه گیری خودم ه باید ببینم نظر اونا چیه :دی

امروز بعد از این که جدا شدم از دوستم وسایلم رو از آزمایشگاه جمع کردم و رفتم کافه. وخب حضور بین یه عده آدم های نسبتا غریبه باعث شد درد هر سال این موقعم رو بهتر هضم کنم البته شایدم بزرگ شدم و دردش التیام بخشیده شده باشه!!!! بهر حال که حالم خوبه بدون این که خودم رو از جمع آدم ها بکشم کنار.

پ.ن0: به خوابم بیااااا...

پ.ن1:زمان زود تر از اون چیزی که فکر میکنم میگذره ، حواسم باشه

من تقریبا در هر زمینه چه وسایل تکنولوژیک (!! نمیدونم درسته یا نه) و چه مواد خوراکی و وسایل مثل لباس و ... سعی میکنم در حد اعلا ازشون استفاده کنم منظورم تمام امکانات و پتانسیل هاشونه البته. در مورد سرویس بلاگ تا حالا این طور برخورد نکردم و تهش قبل از عید بود که فهمیدم چیزی شبیه به استیکی نوت هست در مرکز مدیریتش و یادداشت گذاشتم واسه خودم :دی

امشب تصمیم گرفتم از یکی دیگه از سرویس هاش استفاده کنم : فهرست دنبال کنندگان. البته قسمت پیوند ها رو هم کامل کنم. مرجعم برای این کارا وب هایی هست که در فیدلی دنبال میکنم.

پ.ن0: این بود انشای من :)

پ.ن1: من تو راهنمایی انشاهای خوبی می نوشتم :دی با این پستا منو قضاوت نکنید :دی

 پ.ن2: مروری از خواسته های  آینده م و بوده های گذشته م کردم با مرور این وبا...



آیا این که از هم اتاقیت بخوای قبل ورود مهمونش به اتاق بهت خبر بده انتظار نابجا و زیادیه؟!

پنج شنبه بعد از این که رسیدم خوابگاه بهش گفتم من میز تحریر بلند با صندلی میخوام برگشت گفت نه هر وقت که منظم شدی بعدش یه  نگاه به اتاق بکن. و در نگاهم به اتاق بی نظمی ندیدم. و بعد با سرشو با دستاش گرفت و گفت اصن چرا به من میگی هر کاری میخوای بکن. سه روزه که با هم حرف نزدیم.

در طول مدت بیست دقیقه مکالمه چند بار پرسید خوبی و گفتم آره چیزی نشده و هی گفتم خب روستا چه خبر؟ فلانی اومد چه خبر؟ نمی خواستم مجبور شوم حرف بزنم تا صدایه  غمگین گریه دارمو بیشتر ازین حرفا بشنوه...

سه روزه سیم کارتمو رو فلایت مود میزارم و وقتی دیدم تو تلگرام گفته نگرانتم بهش میل زدم که فلانی صفحه گوشیم پوکیده خودم خودم....

دروغ گفتم ولی فک نمیکنم بتونن به موقعیت فعلیم کمکی کنن... خودم باید در بیام ازین وضع... بی حوصلگی تحمل آدم ها درمان داره حتما...

پ.ن: دیروز با تقریب خوبی دلخواه پیش رفت :)

هی و هی گفت آدم دلش میسوزه وقتی میبینه یه آدم باهوش به شکست عادت کرده و تلاش نمی کنه و مثال زد از همه ی آدم های ناموفقی که میشناخت... تو بازی منچ هم دلش به حال من سوخت که هی می باختم...

طرف طی کمتر از نیم ساعت با من حرف زدن اِن بار گفت ایده آل نگاه نکن ،ایده آل نباش، من خانومای اطرافمو دیدم... فلان و بهمان... اعصابمو برد کلا! بعدشم خودش میخواد بمونه همین جا واسه دکترا! این که من نمیگم دلیل نمیشه ندونم!

پ.ن: ویندوز 10 نصب کردم :)

1. آلبوم دخت پری وار ایز دِ بِست :)

2. اون حرفی که میخواست بزنه رو زد، پیش بینیم درس بود. من بیکار شدم.

3.این هفته قورباغه ای برای قورت دادن دارم ، مهمونی خانوادگی پنج شنبه...

4. گفته بودم نمیخوام گریه کنم دیگه؟! تا حالا که موفقیت آمیز بوده...