Illusion of Transparency

۹۴ مطلب با موضوع «بلند بلند فکر کردن ها» ثبت شده است

صبحونه تن ماهی بخوری.

دیروز دیدمش. بهمن  قرار شد دیگه به هم کاری  نداشته باشیم. اون رو نمیدونم برای من سخت بود. این که بونم اینقدر راحت با یکی حرف بزنم که انگار خودمه با یه لبخند قشنگ تر رو بروم نشسته. بغلم میکنه،میخنده و میگه: دیوووووونه.

نمیخواستم آزارش بدم. حرفش رو قبول کردم. لحظه ها میومدن و تمام سلول هام ملتمسانه حس حضورش رو میطلبیدند. هی و هی به خاطرات و حس اون لحظه فکر میکردم. تفاوت های خیلی زیادی داشتیم و داریم، اما هیچ کدوم ازین ها برای من دلیل نخواستنش نمیشد. خواستنی متفاوت با همه خواستن های گذشته ام و شاید حتی آینده.

ماه رمضون داشت شروع میشد. بهش گفتم که من رو ببخش اگر خواسته و ناخواسته آزارت دادم و بعد وارد ماه خدا شو و برام دعا کن. فکر نمیکردم جوابم رو بده اما داد. حالم رو پرسیر بهش گفتم میتونه بهتر باشه گفت بهترش کن. گریه م گرفته بود. بهش گفتم. گفت فردا میام و میبینمت. تا ساعت دیدار به خودم میگفتم انتظار نداشته باش انتظار هیچ چیز. رفتم و هی چرایی پرسید. گفت یا بگو خصوصی و نمیگم یا واضح حرف بزن. گفتم از هرچی که به نظرم آزار داده بود و احوال پرسی دوباره اون تریگری شده بود برای ترکیدن این بغض. گفت با عملت کاری ندارم مشکلم با فکری که پشتشه... نمیدونم چه برداشتی کرد کی هی مثال زد از یک کلاسو کلاسی که معلمش میدونه چی برای دانش آموز خوبه و دانش آموز زیر بار این نمیره... 

تهش هم نتیجه گرفت که دوباره من رو آزار دادی و احساس حماقت میکنم! من کلا داشتن به این فکر میکردم که چه خوووب این لحظه ها... و ذخیره شون میکردم برای لحطه های سخت... هرچند میدونم با اصلش متفاوته...

 با یک خداحافظی دیگه تموم شد. دیروز رویا بود؟؟

بعدا نوشت: چقدر اونی در ذهنمه با اینی که نوشتم فرق داره! 

بعدا تر نوشت: این صدمین مطلبه گویا!

این روزا وقتی یه جمله رو از  یه فیلم یا کتاب میبینم یا توصیه ای برای شنیدن موسیقی ای خوب و بعدش میرم میبینم من قبلا این فیلمو دیدم یا کتاب و خوندم یا تموم اون آلبوم رو گوش دادم... میترسم، ترس از این همه عادی شدن. بی تفاوت شدن به زیبایی ها ظریفی که همین  بیخ گوشم هستند. 

احساس میکنم به خودم سه هیچ باختم

بس که در حق خودم کم کاری کردم

بس که هی انتظار داشتم یه فرجی بشه و در باغ سبزی وا بشه

بس که هی منتظر بودم یه ادمی برسه بدادم

که یکی ببینه دارم دست و پا میزنم
 

پ.ن: این رو چند وقت پیش نوشتم. به خودم تا 31 اردیبهشت  فرصت دادم ولی همینه همچنان. تکرار الگوهای قبلی بیشتر شده و همون نتایج. هر روز به خودم میگم امروز دیگه می برم این حلقه رو ولی انگار نه انگار.

قدر سلامتی رو اون دانشجوی تنهای خوابگاهی که داره از درد به خودش میپیچه بهتر میدونه! ولی کو عبرت گرفتن!

- میدونی این اتفاق باعث شد بیش از پیش پی ببرم نا پخته ام ، تو شناخت آدما و تحلیل شخصیتشون، تو مشخص کردن حدود روابطم ، تو بیان نظراتم و یا حتی گرفتن حقوقم. این بدترین و واقعی ترین حسیه که الان دارم.

+ تو باید سعی کنی با آدم های مختلف وارد رابطه بشی و تصمیم بگیری سر یه تاریخ مشخص از زندگیشون خارج شی البته بهشون نگی!


الان با این توصیه من دو نقطه خط صافم! حس بدی نسبت به آدمای اطرافم دارم. به دوستایی که شاید در سخت ترین لحظات همراهم بوده باشن ولی الان کنارشون احساس نا امنی و نشناختن میکنم. خیلی بده و بدتر حس ناتوانی که دارم. که آیا باید ببرم این بندها رو؟ و بعدش چی؟ من بمونم و حوضم!

یه شکل از حماقت و انتخاب تو خالی قیافه و حال این لحظه و امروز منه. امروز بیست و هفت اردیبهشت هزارو سیصد و نود و پنج.

پ.ن: رپ برای من گوش نواز نیست!

اومدم که از اتفاقات دیروز بنویسم. از سحر خیزی پس از مدت هاش که شروع خوبی بود، از دلشوره عجیبی که بعد از ظهر به دلم افتاد و سریع به خونه و برادرهام زنگ زدم تا مطمئن شم چیزیشون نشده اما همچنان بود، از بغضی که یهو اومد تو گلوم وقتی داشتم با م صحبت می کردم، از دیدن دوستای قدیمی و شبش که با یه لحظه پیش بینی نشده تموم شد و منی که تا 4صبح نتونستم بخوابم! اما از خودم پرسیدم فرق اینجا با دفترچه یادداشتم چیه؟ هر وقت که وارد صفحه اول بیان می شم این سوال میاد به ذهنم که چرا دارم اینجا می نویسم؟ 
پ.ن: عنوان برمیگرده به سوالی که امروز می رم دنبال جوابش!



اولین جایی که این ویژگی نمود پیدا میکنه خوندن کتابه. مقدمه پیشگفتار ربطی هم نداره درسی باشه یا غیر درسی! خب با توجه به تغییرات سیستم اموزشی ارشد!! ( من میگم ولی شما باور نکن) کار بدیه! وقتی چارچوب درس فقط یک فصل لز کتاب رو شامل میشه برام بسیار سخته اینکار! مهم ترین درس این ترمم بدترین حالتیه که ممکنه واسه من پیش بیاد ! هر عنوان شامل حداقل یک فصل از یک کتاب بوده که دیگه تا اخر باهاش سر و کار نداریم! راه حلمم این بوده چون استاد فصلا رو جدا میزاره و البته نمیگه از کدوم منبع میرم و میگردم تا کتاب رو پیدا کنم بعد غیر قانونی دانلود میکنم!!! و میزارم تو ارشیو به امید روزی که وقت کنم از اول بخونم! 

 شنیدن یه آهنگ هم همین طور . میرم و کل کالکشن رو می یابم. در صورتی که شاید همون تک آهنگ برای من جذاب بوده. فیلم دیدن از یه بازیگر یا کارگردان حتی. چند وقت پیش از هاردم نزیک به 200 گیگ فیلم پاک کردم! 

 کانال های تلگرام، خوندن بلاگ ها هم همین فرآیند رو طی میکنه. به خودم میام و میبینم یه ساعت داشتم میگشتم و هی عقب و عقب تر می رفتم. 

پ.ن0:برای شفایم دعا کنید!

پ.ن!: استاد مشاورم امروز ظهر یک کتاب مربوط به پایان نامه ام معرفی کرد فقط یه ساعت وقت گذاشتم برای پیدا کردنش. اون هم برای اضافه کردن دو سه پاراگراف به ضمیمه پروپوزال. نمیدونم چرا به تصور واقعی از خودم نمیرسم. کی این همه پر توقع شدم از خودم؟

چیزایی هس که میتونم به عنوان ترس هام ازشون نام ببرم. ترسای که بی خوابم میکنن منجمدم میکنن یا فقط مث سایه هستن. ترس از تاریکی، ترس از ناتوانی فکری و جسمی، ترس از دست دادن آدم ها و زندگی با خاطراتشوون و به همین منوال.

اما بزرگ ترین ترس که راه حلی براش پیدا نکردم و نمیکنم! ترس از تجاوزه تا وقتی تنها بودم این ترس فقط با خودم بود و اون قدر واقعی نبود... اما از وقتی که دو تا خواهر کوچکتر دارم ، درگیر بچه ها و مسائلشون تو فرحزاد شدم که منجر به آشنایی نسبی و باز شدن چشمام به روی واقعیت تلخ زندگی شد. ترسی دارم به اندازه بی نهایت، ترسی همراه با چه کنم. چطور مواظبشون باشم. چطور نزارم روح و جسم لطیفشون آسیبی ببینه... گاهی فک میکنم مامان اونقدر میترسه ازین چیزا که فکر میکنه حرف نزدن ازشون باع روی ندادنشون میشه... تلاش این روزای من محدود میشه به مشاوره هایی که در این مورد داشتم. ولی همچنان هر وقت خبری میشنوم مغزم پر میشه از نکنه ها و بغضی سنگین گلوم رو میگیره... ترس بدیه و واقعی. و بعد وقتی مطالب علمی میخونم مث این بد تر میشه چون به نظرم همچین حادثه هایی گریز ناپذیره... انگار وقتی میخوام برای خودم و اطرافیانم نیفته ضمنی میخام برای بقیه بیفته... این لحظه ها از دنیا نا امید میشم...فلج میشم برای ادامه زندگی...