- ۹۵/۰۱/۲۱
- ۰ نظر
تا 1:30 منتظری خبری بودم، که البته خبری نشد پس خوابیدم. 4:40 مث جغد بیدار شدم والان اومدم سایت تا کسی رو بی خواب نکنم.
یکی از روش هایی که به آدم های کمال گرا برای جلوگیری از اهمال کاری پیشنهاد میشه تقسیم به کارهای خیلی خیلی کوچیک تا بتونه سریع انجام بده و خوشحال بشه و تو یه چرخه مطلوب بیفته! من هنوز نتونستم به این نقطه برسم البته! یه چیز دیگه که پیشنهاد میشه بیان و تعریف دقیق کار و زمان و مکان و مقدار و این حرفاست که تو این مورد به خودم میدم (30/100) یه چی دیگه در میون گذاشتن با بقیه ست و این که بهشون میگی یه جورایی تو رو مجبور میکنه کارتو انجام بدی و خب شاید من تو این بد تر از همه م... نمیدونم از کی شد که تواناییو بیشتر ازون جرئت ارتباط برقراری و اعتماد به آدم ها رو از دست دادم .لی الان بیشتر از هر موقع دیگه ای داره خودشو نشون میده.. الانم هی داره گریه م میاد ولی قول دادم به خودم که الکی گریه نکنم!... خلاصه خواستم یه کم از برنامه هام بگم تا شاید مجبور به اجراشون شم!
1) برنامه ریزی مالی برای ادامه دادن مسیر دلخواه با محدودیت های اخلاقی !
2) کسب توانایی های لازم برای ادامه دادن مسیر دلخواه مثلامعدل3.8/4 و تافل 100 تا پایان دی ماه!
3) بستن پرونده های باز گذشته ( مثل شرکت!)
4) تقویت مهارت های فردی (بیشتر مهارت های بررسی شده در متمم)
پ.ن0: مسیر دلخواه یکی از ایناست :)
پ.ن1: ساعت یک امتحان غیر خطی دارم!
به واسطه محیطی که بودم و رشته ای که خوندم همیشه کنجکاوی و به خاطر سپردن اطلاعات و کلا توجه کردت به محیط برام عادی و روتین بوده ولی الان پس مدتی بودن در فضای مجازی ( بگیر 7-8 سال) دارم خودم رو تطبیق می دم با عکس این. یعنی کاری به یافتن یه آدم مجازی در فضای واقعی و شناختن نشونه ها و مشترکجات و این ها نداشته باشم و درگیر نشم طوری که طرف مقابل احساس نفوذ بی مورد و ناخواسته بکنه! امیدوارم در این تلاشم موفق شم!
مقصد بعدی بعدی بنده اگر ترک این دنیا نباشه حتما یکی دانشگاه های این صفحه ست :)
قدیما که یعنی بگیر همون ابتدایی دوس داشتم یه کاری بکنم که در عین حال داشتن رابطه با مغز و احتمالا جراحی اون :دی با کامپیوتر هم ارتباط داشته باشه طوری که واقعا در دبیرستان کلی وقت گذاشتم ببینم چیه همچین چیزی! ولی خب نفهمیدم تا الان :دی
I know that I'm not perfect but everything is enough and more than enough for try and struggle :)
گه درست یادم باشه واکنش های شیمیایی به انرژی زیادی اولیه برای شروع واکنش نیاز داشتن که البته گاهی با استفاده از کاتالیزور این کار راحت تر می شد.حالا حوصله هیچ شروعی رو ندارم،احساس میکنم هر شروعی انرژی بی نهایتی رو ازم میگیره باید یه کاتالیزوری چیزی پیدا کنم . یعنی اصن هست همچین چیزی برای روابط انسانی؟!
کلا از جمله" باهات حرف میزنم" یا "باید در این مورد با هم حرف بزنیم" میترسم . احساس میکنم قراره نتیجه یا اتفاقی که غیر دلخواه و حتی ناراحت کننده ست رو با کلمات بهم بفروشن.
دیروز بعد از این که از خواب بیدار شدم و کلاس نرفتم سعی کردم راهی پیدا کنم که حالم بهتر شه پس یه سری کار رو تموم کردم تا کمی از کار های نصفه و نیمه م تموم شاید کار هاییی با اولویت مهم این روزهام نبودن ولی الان حس نمیکنم دیروزم رو هدر دادم.
دیروز رفتم بانک و پس از مدت ها رمز فراموش شدم رو گرفتم تا بتونم از ودیعه خوابگاه دانشگاه تهران استفاده کنم(فقط 18 تومنه البته:دی) یسری مواد خوشمزه و پر کالری و یه سری هم مواد سالم تقریبا بی کالری که در دسترسمه رو برای رژیم انتخاب کردم بدن سالمی میخوام حتی اگه بخوام خرابش هم کنم اول باید سالم باشه :دی بعد نهار نصفه دیروزم که شیرین پلویی بس خوشمزه بود میل نمودم. دیدن 5 قسمت از سریالی once upon a time و فیلم the importance of being earnest هم نقش اتمام حجت دنیای تصویریم رو داشت. در انتها یه صفحه تمرین به تی ای ایمیل کرده و تا پاسی از شب به مطالعه بقیه رمان عروسک فرنگی خانم آلبا دسس پدس گذروندم . الان هم بعد از 8 ساعت خواب بیدار شدم تا ببینم بقیه امروز رو چه میکنم.
احساس میکنم واسه هیچ دنیایی و نقشی اندازه نیستم.... یعنی حداقل برای این گروه های دور و برم هستم ولی فیت نیستم... سر و تهم میزنه بیرون ... برای خواهر بودن...برای دختر بودن...برای دوست بودن... برای همکار بودن... برای هم اتاقی بودن... برای هم دانشگاهی بودن...برای هر رابطه ای...حتی بلاگر بودن!!!!!!!!
پ.ن: با عید خود و تعطیلاتش چه می کنید؟ 20 نمره!
بعضی از آدما رو که میبینیم تو اون نقطه ای که من میخوام باشم هستن و خب احساس سطحی بودن میکنم به این واسطه که توانایی هایی رو در خودم یمبینم و به نظرم ته تهش مقصر بال وپر ندادن بهشون خودمم... درسته که یه سری شرایط محیطی نبوده و دشوار بوده ولی باید تلاش بیشتر میکردم و بیشتر تلاش بکنم...
پ.ن0: یه سری نوت دارم که باید بنویسمشون ولی همون کم تلاشی مانعه...
پ.ن1: فک کنم گفته بودم که مشاورم داره میره آلمان... به هر حال رفتن و در دقایق آخر به من گفت یه کسی منتور طور پیدا کن و من هنوز بی نصیبم ازین .... مث این گروه درمانی های خارجی که هر کس یه پارتنر داره... میشه یعنی؟!
پ.ن2: با اون حجم بالای کار فیزیکی در کافه بنده1.5 کیلو اضافه وزن داشتم حتی...
واقعیتش اینه که ایمان آوردم به فراموش کاری انسان و البته خودم در نتیجه مینویسم که در ۹۴ چه گذشت ، به چی رسیدم ، و به همین منوال دیگه!
94 واسه من خوب شروع شد. اولین سفر واقعی عمرم رو تقریبا رفتم . (منظورم از واقعی اینه که صرف هدف سفر کردن بود نه فامیل ، کار ، درس و...) سفر به شیراز. از ماه ها قبلش برنامه ریزی کرده بودیم مادی و معنوی برا ی6 روز ناقابل . هر چند مثل همه چیزای دیگه پرفکت نبود ولی خوب و اید بهتر از خوب بود. سفری که حافظیه داشت، سعدیه داشت ( خواهر عزیز من ورداشتبه بود علاوه بر دیوان حافظ ،کلیات سعدی رو هم با خودش آورده بود :دی) ویژگی بعدی شروع 94 فرار از مراسم عید دیدنی که برای من همون عذاب مجسمه رو به همراه داشت :) بعدش ازدواج آخرین هم کلاسی دبیرستانیم و البته برادرزادم که از من کوچیکتر بود . تجربه دعوت به مصاحبه هم برای اولین بار در همین 94 به وقوع پیوست اگه دقیق به خاطر بیارم که اواخر تعطیلات فرروردین با من تماس گرفتن: یکیش شرکتی نفتی بود و اون یکی یه شرکت الکترونیکی که به من گفت بیا و به عنوان کار آموز زبان پرل رو یاد بگیر، الان فک میکنم کاش پیشنهادش رو قبول می کردم از جایی که بعدن رفتمبهتر بود! مصاحبه شگف انگیز بعدی با یه شرکت مخابراتی چینی به زبون انگلیسی بود( همچین آدم خفنیم من) که البته اونا هم مثل همه ازین که احمال داشت ارشد بیام و کارم بشه پاره وقت گریزان بودند در نتیجه به تفاهم نرسیدیم! بعد به مدت یه هفته رفتم یه شرکت پیمانکار همرا اول که اونا هم برگشتن گفتن نمیتونیم هزینه کنیم و آموزش بدیم بعدش پاشی بری پی درست! وبه همین منوال تا تقریبا خرداد یه شرکت امنیتی که فکر می کردم تحقیقاتی تره رو رفتم که اونم تو زرد از آب در آومد. در طی این پروسه سعی کردم از بقیه کمک بگیرم ... بابای دوستم تا سال بالایی که از فلان کارگاه میشناختمش ولی مثل همیشه به این نتیجه رسیدم که تهش خودمم که باید برای خودم کاری بکنم!( البته با پادر میونی م برای کافه کمی نقض شد،کمی چون هنوز معلوم نیس بزارن بمونم)
در این حین نتایج ارشد هم اومد و من یه درگیری کوچکی با مامان داشتم که بزار من بزنم شبانه رو چون تهش که من از ایران میرم و این پول رو باید یهویی بدیم و این حرفا و مادر گران قدر هم زیر بار نرفت و من زدم امیرکبیر با وجود موانعی که داشت!( هیات علمی فامیل در رشته م)
تقریبا میشه گفت سه تا آدم هم به زندگیم اومدن حالا خواسته یا ناخواسته!( یکیشون که مربوط به گذشته بود، اون یکی اشتباهی محض تا دسی بگیرم و همیشه به نفسم حق ندم، و اون یکی هم همراه با درس جوگیر نشو، اومد و رفت)
تابستون سختی داشتم برای مدتی که هر روز مجبور بودم برم کرج و برگردم مخصوصا ماه رمضون علاوه بر عدم هماهنگی شرایط محیطی!!!!
از کارای مفید تابستونم کلاس منطق دانشکده فنی بود کلاس خوب و اشتیاق برانگیزی که البته بهتر می شد ادامه پیدا کنه...
شهریور ارشد و شروعی جدید بود . شروعی سفید...