Illusion of Transparency

۹۴ مطلب با موضوع «بلند بلند فکر کردن ها» ثبت شده است

اولا که غیر من دو دوست مونث دیگر هم اونجان که در نوع خودشون یونیکن و تیکه کلام حاجیییی رو من از یکی از همین دوستان که داره رو شغل راننده ترانزیت برای آینده ش فکر میکن برگرفتم و هی تو دانشکده باید حواسم رو جمع کنم و به کار نبرم، چون بیش از یه حدی نگاه های عجیب و غریب تحویل میگیرم!

دوما درسته تا یه جایی حرف م رو قبول دارم که من بیس سال الکی جر نخوردم پای درس که تهش برم کافه ولی خوبه... حال خوبیه... نمیدونم یه روز باید بشینم و حل مسئله طور بررسیش کنم.


پروژه هایی رو که باید جمعه تحویل می دادم همچنان تحویل نداده و نخواهم داد تا فردا!! تمرین امروز هم که تا سه شنبه تمدید شد!
نشستم در مورد خواب آلوودگی مزمن این چند روز و تغییر خالات سرچ میکنم و به مشکلات هورمونی می رسم که البته با وضع جوش و اینا بعید نیس. فردا صبح میرم به احتمال زیاد و از درمانگاه 16 آذر نوبت می گیرم!
الانم خانم مسئول آی تی دانشکده اومده و داره پرینتر آزمایشگاه رو تنظیم میکنه! یعنی فاینالی من  میتونم پرینت بگیرم و  چشام پای لپ تاپ کمتر داغون میشه :)
هدف امروز تا شب هم اینه تا رسیدن ایمیل سمانه بشینم و فید های نخونده م رو که به 500 رسیده بخونم :دی
شنبه و یک شنبه کافه آف بودم وفردا میرم دوباره ، احتمالا فردا برای آخرین بار خانم الف رو می بینم قبل از ایران رفتش... نمیدونم باید چی بگم، ولی تشکر خواهم کرد! یه وقتایی خودمم حوصله خودمو نداشتم و بیشتر از یه ساعت من و مغز داغانم رو تحمل می کرد.
سر شبکه عصبی سعی کردم هر چی از 24 غزل اول که حفظ کردم رو با دست چپ بنویسم ولی ای دریغا حافظه!
دیشب با منشی  شرکت قبلی صحبت کردم و گفت احیانا تا 15 شاید حقوق هاپولی شده من بهم برگرده!!! اگه بشه میرم و فاینالی کفش میخرم! و با بقیه ش هم طلب مامان رو میدم! البته خودش میگه نمیخواد!
والسلام علیکم و الرحمه ا... و البرکاته

حاجی حواست باشه وقتی گذاشتی و رفتی " مرا به من باز بده". زندگی داریما...

دقیقا این حس دل مجاله شدگی رو با دیدن هر پیرمرد با دست های شبیه بابا، بوی شبیه به بابا، حال حرف زدن شبیه به بابا و هر کوچکترین ربطی که ذهنم بتونه پیدا کنه با بابا و محیط بیرون از مغزم رو دارم حتی به پوستر نمایش متاستاز روی در کافه.. حس بی جوابیه... یه بغض مینشونه تو گلوت و که کم کم میمونه و میبینی 3 شب در عین خستگی 9 ساعت سر پا بودن، دو ساعت گریه میکنی. بعد وقتی میخابی و بیدار میشی حتی تا فردا ظهرش هم هر میبینتت میگه صبح بخیر و به خودت یاد آوری میشه چطور گذروندی این چن شب رو... و هی تو سعی میکنی ربطش بدی به هورمون ، به دختر بودن، به فشار روزمره، ولی تهش میرسی به دلتنگی دیگه هیچ وقت بر نگشتن گذشته، به حسرت کوتاهیا در حقش ، به حسرتش ازکه شاید برآورده کردنش هیچی نمیخواست جز کمی دل به دلش دادن... میرسی به حسرت مامانت... میرسی به شونه های خمیده برادرات که بازم نمیتونی کاری در موردشون بکنی چون بهشون گفتن مرد میریزه تو خودش، و تو رو راه نمیدن به قلب پر دردشون... و میرسی به خواهر 6 ساله ت که بعد تموم کردن بابات میاد بیرون و از تو میپرسه الان بابا کجاست... میرسی به شوک رفتار مادربزرگ 90 ساله از حضور بالا سر محتضر پسرش... از ناباوری گذشت تابستون 90 با شب های تمام نشدنیش.... به اشتباهی بودن اون موقع و حتی الان... و تنفر ازین بی اراده گی

پ.ن0: عنوان ازمتن پست وبلاگ عروسک کوکی

جوگیر نشو! جوگیر نشو! نفس عمیق بکش! فردا همه چی از اول شروع میشه :)

پ.ن: پلن...

 تا ساعاتی دیگر باید دو تا گزارش تحویل بدم، یکی پروژه ای که پنجاه درصد نمره داره و دیگری هم یکی مونده به آخرین تمرین سمینار!

نیم ساعت پیش از کافه برگشتم! و الانم بین خوابیدن و بیدار ماندن تا صبح ماندم!

احتمالا یه آدم خفنی هس که بتونه تو مسیر به سوی فلسفه ذهنم کمکم کنه :) وان آو دِ فِرست گود سینگ این کافه!

پ.ن: من هنوز هنوز در حال گذراندن مراحل آموزشی و آزمایشی هستم در کافه والا!

من وقتی دو چیز برام در یه حد ارزش عاطفی و احساسی باشم انتخاب نمیکنم، البته حالت دیگه ای هم حس که یکی بار احساسی داره یک بار منطقی اینجا هم اصولا انتخاب نمیکنم! کلا هم به پیچوندن علاقه مندم!

دوس دارم دنیا رو خاکستری ببینم لحظه هاشو، ادما شو، اتفاقاتشو و این روند پیشرونده که انگار میخواد جات بزاره و بره ...این طوری شاید یادم بمونه هیچی موندگار و همیشگی نیس...علاوه بر این که همه چی در گیر یه جور نسبیته و مطلق نیست ... مث سیگنالای مغزی باید کلی متوسط گیری کنی تا این اکسترممای تیزش بره و یه اصل اسموت بمونه ازش...
پ.ن:دل تنگم و دارم لالایی تالشی حسین حمیدی رو گوش میدم...

سه روز قبل کافه آف بودم ،چرا؟ چون نزدیک ولنتاین بود و ممکن بود اماکن سر برسه و به وجود دختر در پشت بار گیربده ...  پس از این همه ترس و ولا ( شایدم هول و ولا) دشب دقیقا پس از این زیر سیگاری های جمع آوری شده به میزها برگشته اماکن سر میرسه ،  همچین خوش شانسایی هستیم ما... بیشتر میخوام بگم ازین که دو تا نیروی جدید بودیم یعنی اول من و م بودیم که وسط هفته قبل  ظهر پدرش تصادف کرد و رفت و بعدش یک دیگه اومد اون چن روزی که درگیر بود...و شدیم من و آ... این چن روز که آف بودم همش میگفتم الان خودش رو نشون میده و عذر منو میخوان، چون فک میکردم فقط یه نفرو میخوان! امروز اما دیدم یه ع نامی هم اومد و به جمعمون اضافه شد! به هر حال که من الان در حال حیرت و سوالم که یعنی چی میشه!( اینجا شاید بشه گفت حسادت)

امروز بعد تموم شدن شیفت هشت ساعته م در کافه منا گف بریم ولی عصر ساک دستی میخوام. وقتی اومد فهمیدم فردا میره دزفول تا شنبه . ولی عصر و انقلاب رو گشتیم ولی گویا نسل ساک های دستی جمع شده بود در این ناحیه!

سطح دغدغه:

مقدمه1:آقای تازه وارد به بچه ها گفت که سیگاری نیس.( فک نمیکردم کسی بیاد کافه با ویژگی)

مقدمه 2: ع صبح بهم گفت مگه تو هم سیگار میکشی؟ من فقط فندکتو دیده بودم!

نتیجه: تا حد خوبی میپذیرم که من به خاطر جو محیط و اطرافیانم سیگار میکشم، ولی واقعا احساس میکنم( یا توجیه میکنم) با توجه به دودی و هوای که در اطراف منه نکشم هم فرقی در سلامتیم نداره فقطیه رفتار تابو رو انجام ندادم!

پ.ن0: از دوس دختر رئیس خوشم نمیاد!

پ.ن: میدونم بحث خاله زنکی شد!


اینقدر خستم که نمیتونم شرح بدم ولییادم باشه میام حرف میزنم در مورد اینا:
1. کافه
2. هم اتاقی جدیدی که نیومده رفت و زیراب ما را زد!
3. بخشی از حرفای همیشگی

پ.ن: اینقدر تو زندگی جنگیدیم که فکر می کنیم همه چی باید در حوزه ما تعریف و کنترل شه، ولی این طوری نیس حاجی...