- ۹۵/۰۲/۲۷
- ۰ نظر
یه شکل از حماقت و انتخاب تو خالی قیافه و حال این لحظه و امروز منه. امروز بیست و هفت اردیبهشت هزارو سیصد و نود و پنج.
پ.ن: رپ برای من گوش نواز نیست!
یه شکل از حماقت و انتخاب تو خالی قیافه و حال این لحظه و امروز منه. امروز بیست و هفت اردیبهشت هزارو سیصد و نود و پنج.
پ.ن: رپ برای من گوش نواز نیست!
اولین جایی که این ویژگی نمود پیدا میکنه خوندن کتابه. مقدمه پیشگفتار ربطی هم نداره درسی باشه یا غیر درسی! خب با توجه به تغییرات سیستم اموزشی ارشد!! ( من میگم ولی شما باور نکن) کار بدیه! وقتی چارچوب درس فقط یک فصل لز کتاب رو شامل میشه برام بسیار سخته اینکار! مهم ترین درس این ترمم بدترین حالتیه که ممکنه واسه من پیش بیاد ! هر عنوان شامل حداقل یک فصل از یک کتاب بوده که دیگه تا اخر باهاش سر و کار نداریم! راه حلمم این بوده چون استاد فصلا رو جدا میزاره و البته نمیگه از کدوم منبع میرم و میگردم تا کتاب رو پیدا کنم بعد غیر قانونی دانلود میکنم!!! و میزارم تو ارشیو به امید روزی که وقت کنم از اول بخونم!
شنیدن یه آهنگ هم همین طور . میرم و کل کالکشن رو می یابم. در صورتی که شاید همون تک آهنگ برای من جذاب بوده. فیلم دیدن از یه بازیگر یا کارگردان حتی. چند وقت پیش از هاردم نزیک به 200 گیگ فیلم پاک کردم!
کانال های تلگرام، خوندن بلاگ ها هم همین فرآیند رو طی میکنه. به خودم میام و میبینم یه ساعت داشتم میگشتم و هی عقب و عقب تر می رفتم.
پ.ن0:برای شفایم دعا کنید!
پ.ن!: استاد مشاورم امروز ظهر یک کتاب مربوط به پایان نامه ام معرفی کرد فقط یه ساعت وقت گذاشتم برای پیدا کردنش. اون هم برای اضافه کردن دو سه پاراگراف به ضمیمه پروپوزال. نمیدونم چرا به تصور واقعی از خودم نمیرسم. کی این همه پر توقع شدم از خودم؟
چیزایی هس که میتونم به عنوان ترس هام ازشون نام ببرم. ترسای که بی خوابم میکنن منجمدم میکنن یا فقط مث سایه هستن. ترس از تاریکی، ترس از ناتوانی فکری و جسمی، ترس از دست دادن آدم ها و زندگی با خاطراتشوون و به همین منوال.
اما بزرگ ترین ترس که راه حلی براش پیدا نکردم و نمیکنم! ترس از تجاوزه تا وقتی تنها بودم این ترس فقط با خودم بود و اون قدر واقعی نبود... اما از وقتی که دو تا خواهر کوچکتر دارم ، درگیر بچه ها و مسائلشون تو فرحزاد شدم که منجر به آشنایی نسبی و باز شدن چشمام به روی واقعیت تلخ زندگی شد. ترسی دارم به اندازه بی نهایت، ترسی همراه با چه کنم. چطور مواظبشون باشم. چطور نزارم روح و جسم لطیفشون آسیبی ببینه... گاهی فک میکنم مامان اونقدر میترسه ازین چیزا که فکر میکنه حرف نزدن ازشون باع روی ندادنشون میشه... تلاش این روزای من محدود میشه به مشاوره هایی که در این مورد داشتم. ولی همچنان هر وقت خبری میشنوم مغزم پر میشه از نکنه ها و بغضی سنگین گلوم رو میگیره... ترس بدیه و واقعی. و بعد وقتی مطالب علمی میخونم مث این بد تر میشه چون به نظرم همچین حادثه هایی گریز ناپذیره... انگار وقتی میخوام برای خودم و اطرافیانم نیفته ضمنی میخام برای بقیه بیفته... این لحظه ها از دنیا نا امید میشم...فلج میشم برای ادامه زندگی...
یه پلی لیست ساختم برای شب ها که بر میگردم خوابگاه و بی قرارم. اون قدر بی قرار که خستگی هم حریفش نمی شود. موسیقی یکی از بزرگترین خوشبخی های منه.
دیشب بعد کلی خود درگیری وقتی دیدم از اتاق همسایه صدای حرف زدن میاد در اتاقشون رو زدم بنده خدا ها ترسیده بودن فک میکردن اومدم دعواشون کنم :دی ازشون مسکن گرفتم و بالاخره حدودای ساعت دو خوابیدم. ساعت 11 از خواب بیدار شدم. ازونجایی که برادر گرامی جوابم رو نداد فهمیدم رفته اعتکاف. به م پیام دادم که پایه ای فردا صبونه بریم کوه قبول کرد و هماهنگ کردیم اما ناگاه یادش اومد باید یه سری چیز رو برای استاد مشاورش آماده کنه و قرار شد عصر فردا بریم بام. کمتر از یک ساعت درس خوندم. به ف که گفته بود ببینمت خبر دادم آزادم . تئاتر شهر قرار گذاشتیم از خونه خواهرش بر می گشت . خواهر زاده تازه به دنیا اومدش پسر بود و ف اصرار داشت من دختر میخواستم!!!! کمی از کارایی که میکنه گفت و حرف زدیم از آدم هایی دورویی که دور و برمون بودن و ما آزار دیدیم البته بیشتر اون میگفت و من تایید می کردم . در نهایتش گفتم بهش که همه آدما درسته نباید بای دیفالت دشمنت باشن اما لزوما دوستت هم نیستن آدم! و سعی کن راهی رو در پیش بگیری که خودت رو کمتر اذیت کنه. در کل مسیر من سرم درد میکرد و فشارم پایین بود. از هم که جدا شدیم اون رفت خونه دوستش و من رفتم کافه! به اهدافی که دیشب داشتم امشب رسیدم :دی
پ.ن0:ته دلم گرم میشه وقتی میبینم کس دیگه ای هم حسی مشابه من داشته :)
پ.ن: امروز رو به خودم استراحت داده بودم ولی مفید ازون چیزی بود که پیش بینی می کردم :)
این روزها اختیار محدودکننده ترین امکان زندگیمه
روز به روز بیشتر که به تجربیاتم با غریبه ها فکر میکنم میبینم میتونند آینه های خوبی باشند و واضح تر یه سری از ابعاد زندگیم رو نشون بدند.
این حس که اونها گذشته ای از من رو سراغ ندارند باعث میشه بی دغدغه تر خودم باشم. دوستان خوب و بی ریایی دارم اما وابستگی که تاییدشون دارم هر چند ناخوشاید برام مهمه چون وجهی از شخصیتم رو میبینن که بیشترش اکتساب اختیاری بوده! خانواده اما اون تصویری رو میخوان ازت میبینن و تا جایی که ممکنه و در توانشون سعی میکنن صیقلت بدن تا به دلخواهشون برسن.
امروز بخش زیادی از آزردگی م به خاطر برخورد های بود که در این مدت از خانوادش دیده بود. من تا حد بیشتری تونستم کنار بیام وسعی کردم و میکنم که نه آزارشون بدم و نه البته خودم دلخور بشم! الته این نتیجه گیری خودم ه باید ببینم نظر اونا چیه :دی
امروز بعد از این که جدا شدم از دوستم وسایلم رو از آزمایشگاه جمع کردم و رفتم کافه. وخب حضور بین یه عده آدم های نسبتا غریبه باعث شد درد هر سال این موقعم رو بهتر هضم کنم البته شایدم بزرگ شدم و دردش التیام بخشیده شده باشه!!!! بهر حال که حالم خوبه بدون این که خودم رو از جمع آدم ها بکشم کنار.
پ.ن0: به خوابم بیااااا...
پ.ن1:زمان زود تر از اون چیزی که فکر میکنم میگذره ، حواسم باشه
من تقریبا در هر زمینه چه وسایل تکنولوژیک (!! نمیدونم درسته یا نه) و چه مواد خوراکی و وسایل مثل لباس و ... سعی میکنم در حد اعلا ازشون استفاده کنم منظورم تمام امکانات و پتانسیل هاشونه البته. در مورد سرویس بلاگ تا حالا این طور برخورد نکردم و تهش قبل از عید بود که فهمیدم چیزی شبیه به استیکی نوت هست در مرکز مدیریتش و یادداشت گذاشتم واسه خودم :دی
امشب تصمیم گرفتم از یکی دیگه از سرویس هاش استفاده کنم : فهرست دنبال کنندگان. البته قسمت پیوند ها رو هم کامل کنم. مرجعم برای این کارا وب هایی هست که در فیدلی دنبال میکنم.
پ.ن0: این بود انشای من :)
پ.ن1: من تو راهنمایی انشاهای خوبی می نوشتم :دی با این پستا منو قضاوت نکنید :دی
پ.ن2: مروری از خواسته های آینده م و بوده های گذشته م کردم با مرور این وبا...
آیا این که از هم اتاقیت بخوای قبل ورود مهمونش به اتاق بهت خبر بده انتظار نابجا و زیادیه؟!
پنج شنبه بعد از این که رسیدم خوابگاه بهش گفتم من میز تحریر بلند با صندلی میخوام برگشت گفت نه هر وقت که منظم شدی بعدش یه نگاه به اتاق بکن. و در نگاهم به اتاق بی نظمی ندیدم. و بعد با سرشو با دستاش گرفت و گفت اصن چرا به من میگی هر کاری میخوای بکن. سه روزه که با هم حرف نزدیم.