Illusion of Transparency

پذیرفتن اولین گامه: من دروغ می گویم.

 If a job is worth doing, it's worth doing well.

Practical Logic

سکسیم چیست؟ و مهم تر کدوم بخش از رفتارها وحرف های من رو شامل میشه؟ و چقدر از اطرافیانم تحت تاثیر این جنس رفتارهای و حرف های من بودن و شاید آسیبی دیدن؟

پ.ن: پرسش فعلا بدون جواب 

صبحونه تن ماهی بخوری.

دیروز دیدمش. بهمن  قرار شد دیگه به هم کاری  نداشته باشیم. اون رو نمیدونم برای من سخت بود. این که بونم اینقدر راحت با یکی حرف بزنم که انگار خودمه با یه لبخند قشنگ تر رو بروم نشسته. بغلم میکنه،میخنده و میگه: دیوووووونه.

نمیخواستم آزارش بدم. حرفش رو قبول کردم. لحظه ها میومدن و تمام سلول هام ملتمسانه حس حضورش رو میطلبیدند. هی و هی به خاطرات و حس اون لحظه فکر میکردم. تفاوت های خیلی زیادی داشتیم و داریم، اما هیچ کدوم ازین ها برای من دلیل نخواستنش نمیشد. خواستنی متفاوت با همه خواستن های گذشته ام و شاید حتی آینده.

ماه رمضون داشت شروع میشد. بهش گفتم که من رو ببخش اگر خواسته و ناخواسته آزارت دادم و بعد وارد ماه خدا شو و برام دعا کن. فکر نمیکردم جوابم رو بده اما داد. حالم رو پرسیر بهش گفتم میتونه بهتر باشه گفت بهترش کن. گریه م گرفته بود. بهش گفتم. گفت فردا میام و میبینمت. تا ساعت دیدار به خودم میگفتم انتظار نداشته باش انتظار هیچ چیز. رفتم و هی چرایی پرسید. گفت یا بگو خصوصی و نمیگم یا واضح حرف بزن. گفتم از هرچی که به نظرم آزار داده بود و احوال پرسی دوباره اون تریگری شده بود برای ترکیدن این بغض. گفت با عملت کاری ندارم مشکلم با فکری که پشتشه... نمیدونم چه برداشتی کرد کی هی مثال زد از یک کلاسو کلاسی که معلمش میدونه چی برای دانش آموز خوبه و دانش آموز زیر بار این نمیره... 

تهش هم نتیجه گرفت که دوباره من رو آزار دادی و احساس حماقت میکنم! من کلا داشتن به این فکر میکردم که چه خوووب این لحظه ها... و ذخیره شون میکردم برای لحطه های سخت... هرچند میدونم با اصلش متفاوته...

 با یک خداحافظی دیگه تموم شد. دیروز رویا بود؟؟

بعدا نوشت: چقدر اونی در ذهنمه با اینی که نوشتم فرق داره! 

بعدا تر نوشت: این صدمین مطلبه گویا!

این روزا وقتی یه جمله رو از  یه فیلم یا کتاب میبینم یا توصیه ای برای شنیدن موسیقی ای خوب و بعدش میرم میبینم من قبلا این فیلمو دیدم یا کتاب و خوندم یا تموم اون آلبوم رو گوش دادم... میترسم، ترس از این همه عادی شدن. بی تفاوت شدن به زیبایی ها ظریفی که همین  بیخ گوشم هستند. 

احساس میکنم به خودم سه هیچ باختم

بس که در حق خودم کم کاری کردم

بس که هی انتظار داشتم یه فرجی بشه و در باغ سبزی وا بشه

بس که هی منتظر بودم یه ادمی برسه بدادم

که یکی ببینه دارم دست و پا میزنم
 

پ.ن: این رو چند وقت پیش نوشتم. به خودم تا 31 اردیبهشت  فرصت دادم ولی همینه همچنان. تکرار الگوهای قبلی بیشتر شده و همون نتایج. هر روز به خودم میگم امروز دیگه می برم این حلقه رو ولی انگار نه انگار.

"...اگر گربه سیاه که سر راهت ببینی آن را به فال بد بگیری- پس، لابد، به قضا و قدر معتقدی، نه؟ همچنان که به این چیزها می اندیشید، چند نمونه دیگر تقدیرگرایی به ذهنش رسید. چرا، مثلا، مردم این همه می گویند" بزن به چوب". و چرا عدد سیزده نحس است؟ سوفی شنیده بود خیلی هتل ها اتاق شماره 13 ندارند. علت حتما این است که بسیاری آدم ها خرافاتی اند.
"خرافاتی". چه لغت عجیبی. اگر به مسیحیت یا به اسلام اعتقاد داشته باشید، این را می گویند "ایمان". ولی اعتقاد به ستاره بینی و نحسی سیزده خرافات است! کیست که به خود حق می دهد معتقدات دیگران را خرافات بنامد؟..."


دنیای سوفی - یوستین گردر

قدر سلامتی رو اون دانشجوی تنهای خوابگاهی که داره از درد به خودش میپیچه بهتر میدونه! ولی کو عبرت گرفتن!

- میدونی این اتفاق باعث شد بیش از پیش پی ببرم نا پخته ام ، تو شناخت آدما و تحلیل شخصیتشون، تو مشخص کردن حدود روابطم ، تو بیان نظراتم و یا حتی گرفتن حقوقم. این بدترین و واقعی ترین حسیه که الان دارم.

+ تو باید سعی کنی با آدم های مختلف وارد رابطه بشی و تصمیم بگیری سر یه تاریخ مشخص از زندگیشون خارج شی البته بهشون نگی!


الان با این توصیه من دو نقطه خط صافم! حس بدی نسبت به آدمای اطرافم دارم. به دوستایی که شاید در سخت ترین لحظات همراهم بوده باشن ولی الان کنارشون احساس نا امنی و نشناختن میکنم. خیلی بده و بدتر حس ناتوانی که دارم. که آیا باید ببرم این بندها رو؟ و بعدش چی؟ من بمونم و حوضم!